کتاب ایده دستورگرایی در بوته نقد، تحلیلی انتقادی پیرامون دگرگونی ایده دستورگرایی از یک نظریه به غایت بیارتباط با حکومت محدود، به تاثیرگذارترین فلسفه حکمرانی در جهان کنونی است. به عقیده نویسنده از آنجا که این ایده هرگز بطور دقیق تعریف نشده، بطور عام مورد ستایش و تمجید گرفته است. این فلسفه حکمرانی در باور لاگلین دارای مشخصههایی نظیر حکومت محدود و تفکیک قوا است که تحت نظارت عالی دستگاه قضایی قرار دارد که بر اساس اصول خرد عمومی عمل کرده و در آن، هویت سیاسی رژیم در قانون اساسی تبلور مییابد. دیدگاه محوری این کتاب این است که دستورگرایی یک ظرف خالی نیست که بتوان تعهدات دیگر را در آن ریخت، بلکه دارای ارزشها، منطق، و تعهدات هنجاری خاص خود است. تعریفی که لاگلین از دستورگرایی ارائه میکند دارای شش مولفه است. با تعریفی که وی ارائه میکند میتوان دریافت که وجود قانون اساسی مدون برای برآورده کردن معیارهای مدنظر لاگلین برای یک جامعه مبتنی بر قانون اساسی ضروری، اما کافی نیست. این برداشت همچنین با آنچه وی دموکراسی مبتنی بر قانون اساسی میخواند نیز منافات دارد. دموکراسی مبتنی بر قانون اساسی ابزاری برای تحقق حکمرانی بر خود از طریق طراحی نهادهایی مانند قوه مقننه و مجریه است که ترجیحات عمومی را به سیاستگذاری تبدیل میکند. به همین علت است که به عقیده لاگلین دستورگرایی و حکومت مبتنی بر قانون اساسی نباید یکسان تلقی شوند، زیرا دستورگرایی الگویی بیارتباط با حکمرانی است که اگر قرار باشد دموکراسی مبتنی بر قانون اساسی حفظ شود، باید آن را کنار گذاشت. از اینرو این کتاب، دموکراسی مبتنی بر قانون اساسی را در نقطه مقابل دستورگرایی[1] قرارمیدهد.
هرچند دستورگرایی در قرن بیستم بطور کامل بالغ گردید، اما مبانی آن دارای تاریخی بسیار قدیمیتر است. ریشههای این مفهوم در نظریات عصر روشنگری و خاصه، در یک ایدئولوژی لیبرال است که بدنبال صیانت از حقهای موجود از طریق ایجاد یک سیستم حکومت محدود بود. این ایدئولوژی مدیون نظریات لاک درباره حقهای طبیعی بود که بر آزادیهای منفی – حق بر فارغ بودن از مداخلات حکومت- تمرکز داشت. اما لاگلین تاکید میکند که قوانین اساسی نه تنها برای تامین آزادی منفی، بلکه برای تسهیل و تحقق نظم اقتصاد مبتنی بر بازار نیز ضروری هستند. لاگلین پیدایش دستورگرایی را ناشی از تلاقی دو اندیشه زایا میداند: نخست قوه موسس که دلالت بر این ایده دارد که حاکمیت متعلق به مردمی است که قدرت آنها مقدم بر، و فراتر از هر ساختار اساسی است؛ دیگری، ظهور حقهای اساسی؛ لاگلین گذار از یک دیدگاه فلسفی سیاسی پیرامون حقهای طبیعی، به یک رژیم حقوقی که از حقهای فردی صیانت میکند را به تصویر میکشد. در یک نظم مبتنی بر قانون، اعتبار دولت مبتنی بر توانایی آن در حفاظت از منافع افراد دارای حق است که ابزار اصلی چنین حمایتی قانون اساسی است.
لاگلین معتقد است دستورگرایی با هدف ایفای نقش میانجی بین تنش اجتنابناپذیر میان قدرت موسس و حقهای اساسی پدیدار میشود. زیرا مرجعی باید وجود داشته باشد که تعیین کند چه زمانی اراده مردم باید جای خود را به حقهای فردی بدهد و چه زمانی حقهای فردی باید تسلیم اراده عمومی شود. یک قانون اساسی مدون، هر اندازه که جامع و دقیق باشد، نمیتواند بطور قطعی درباره نحوه کاربرد و اعمال مفاهیم فرّاری نظیر آزادی، برابری، و کرامت را در موقعیتهای مختلف تصمیم بگیرد. در اینجا قضات وارد میدان میشوند تا نقش انتخاب میان ارزشهای معارضی را ایفا کنند که هریک مدعی هستند که به بهترین شکل بیانگر ارزشهای قانون اساسی هستند. در تمام طول دوران قرن بیستم، دستورگرایی با سرعت و به شکل گستردهای توسعه یافت. ملتهای مختلف با پیشینههای فرهنگی و تاریخ سیاسی متفاوت، از آلمان بعد از جنگ تا هند مستقل و دموکراسیهای جدیدتر در اروپای شرقی و جنوب عالم، در تیررس دستورگرایی قرار گرفتند. لاگلین مینویسد: در سرتاسر جهان، امروزه قانون اساسی تنها وسیله و واسطهای است که از طریق آن میتوان وعده یک رژیم فراگیر حقهای برابر را تحقق بخشید.[2]
به عقیده لاگلین دستورگرایی آمیزه مبهمی از آرمانهای لیبرال نیست بلکه فلسفهای خاص و عمیقاً مورد مناقشه در باب حکمرانی است. دستورگرایی به عنوان ایدهای مربوط به عصر روشنگری، در قرن نوزدهم به مهمترین مساعدت امریکا به فلسفه حکمرانی مبدل ، اما در اواسط قرن بیستم یک ایده نامتناسب تلقی گردید. این ایده با حمایت از تفکیک قوا و حکومت محدود، پاسخگوی چالشهای سیاسی این عصر نبود. از آن زمان به بعد، با دادن نقشی بیسابقه به قانون اساسی در جامعه، تغییرات قابل توجهی را تجربه کرده است. قانون اساسی با تلقی شدن به عنوان ابزاری سیاسی برای ساماندهی حکومت، واجد شأن و جایگاه نوعی دین عرفی، یعنی سمبل وحدت جمعی شده است.
اصل بنیادین قوانین اساسی مدرن، تدوین آن توسط نمایندگان منتخب مردم در مجمعی بنام مجلس موسسان و با هدف استقرار یک رژیم حکومت محدود است که به حقهای بنیادین افراد احترام بگذارد. اما فراتر از این بمنظور حفظ و استمرار اقتدار حکومت، قانون اساسی باید جامعه را نیز نمایندگی کند. در عصر دستورگرایی، نقش حیاتی قوانین اساسی، ادغام دو نقش متفاوت سازماندهی سیستم حکومت و نمایندگی سمبلیک جامعه بود. در حالیکه لاگلین به نقل از «کوم» معتقد است انتظار ایفای این همه کارکرد از یک سند معقول نبوده و معضلات بسیاری را به همراه دارد، خاصه به این دلیل که قوانین اساسی مکتوب سازوکار مناسبی را برای سازگاری با واقعیتهای اجتماعی متغیر فراهم نمیکنند. همچنین از آنجا که قوانین اساسی با هدف تبدیل شدن به یک قانون بنیادین تدوین میشوند، با دشواریهای زیادی در راه اصلاح یا تغییر مواجه هستند. در چنین شرایطی تفسیر قضایی نقش مهمی ایفا میکند و این مسئله به شکل اجتنابناپذیری حرکت بسوی برتری نظام قضایی را تشدید کرده است. در نتیجه، نهاد قضایی دیگر شعبهای همتراز با سایر قوای حکومت – یعنی اجرایی و تقنینی- نیست. در عین حال، خطر موجود در چنین شرایطی این است که قضات، از نگهبانان قانون اساسی به اربابان آن مبدل شوند و این موضوعی است که هر امیدی برای تحقق دموکراسی را با معضل مواجه میکند. با این حال وی هیچ توصیهای در خصوص نحوه نجات دموکراسی مبتنی بر قانون اساسی از چنین خطری ارائه نمیکند. لاگلین معتقد است شمار وسیعی از قوانین اساسی که اخیراً تدوین شدهاند، در ظاهر دموکراسیهای مبتنی بر قانون اساسی هستند و بدون وجود مبانی صحیح، صرف وجود یک سند به عنوان قانون اساسی، ضرورتاً نمیتواند نقش مهم و تاثیر عملی در کارکرد دولت داشته باشد.
لاگلین در این کتاب تلاش میکند تا علت این رویداد و پیامدهای گسترده آن را تشریح نماید. قضات با رهبری نوعی «انقلاب حقها» که اقدامات حکومت را در چارچوب اصول انتزاعی، مورد بازبینی همهجانبه قرار میدهد، به عنوان زبان ناطق «قانون اساسی نانوشته» رژیم، قدرت بسیار زیادی بدست میآورند. دستورگرایی به عنوان نظریهای دال بر این که قدرت حکومت مبتنی بر اراده جمعی نبوده بلکه متکی بر جانبداری از استانداردهای انتزاعی «خرد عمومی» است، بازسازی شده و در سرتاسر جهان، رویههای گوناگون و متغیر حکومت مبتنی بر قانون اساسی با مفروضات آن تغییر شکل یافته است. به عقیده لاگلین، امروزه دستورگرایی مبلغ این باور گسترده است که پیشرفت اجتماعی، نه از طریق سیاستها، اکثریتهای انتخاباتی، و قانونگذاری، بلکه از طریق تفسیر قضایی خلاقانه توسعه یافته است. پیدایش دستورگرایی که عموماً با دموکراسی مبتنی بر قانون اساسی خلط میشود، درواقع به عاملی برای تنزل دموکراسی مبتنی بر قانون اساسی مبدل میشود.
به موازات تغییر جامعه، دستورگرایی براحتی میتواند از اراده عمومی منحرف گردد. اگر آرمان، دموکراسی مبتنی بر قانون اساسی باشد، دستورگرایی که بجای قانون اساسی نانوشته (و سالیان متمادی در حال تغییر) که بیانگر اراده واقعی روز مردم است، بر قانون اساسی مدون تکیه دارد، به شکل فزایندهای خود را در تضاد با آن خواهد دید. لذا هدف از عنوانی که برای این کتاب انتخاب شده است، افزایش هشیاری از وجود چنین وضعیتی و به قول لاگلین، "خطراتی است که با خود به همراه میآورد". این کتاب گردآورنده مطالعات جامعی پیرامون دستورگرایی و انواع اشکال و قالبهایی است که میتواند در قامت آنها ظاهر شود. به همین علت اشاره به قانون اساسی امریکا و تجربیات مربوط به آن، در کنار نمونههای هندی و آلمانی، در نشان دادن انواع مختلف قوانین اساسی و برخی از پیامدهای آن در دنیای واقعی بسیار سودمند است.
روایت تاریخی لاگلین حاکی از این است که دستورگرایی یک مفهوم کاملاً مدرن و به لحاظ تاریخی مقدم بر پیدایش قوانین اساسی مدون است که از ایالات متحده آغاز و به تاثیرگذارتین فلسفه حکومت معاصر در جهان مبدل شده است. سپس به موازات اینکه دولتهای مدرن نقشی برجسته در تنظیم بازارها و اقتصاد بر عهده گرفتند، این ایده کلاسیک دچار دگرگونی شد. به عقیده وی نئولیبرالیزم و «اردولیبرالیزم» به نیروهای محرکه نوعی از دستورگرایی مبدل شدند که در دوران پس از جنگ در آلمان و جاهای دیگر گسترش یافته و در خدمت هدف حفاظت از بازارها در مقابل فشارهای سیاسی، بویژه جنبشهای سوسیالیستی و کمونیستی نیرومندی که در اوایل قرن بیستم رواج یافتند، قرار گرفت. همچنین نیروهای مشابه دیگری نیز در خلق مکانیزمها و نهادهای بینالمللی ایفای نقش کردند که گاهی به عنوان الگویی از دستورگرایی جهانی شماخته شدهاند. در انتها نیز به تغییر جهتی که در دهههای اخیر، بسوی آنچه وی دستورگرایی آرمانی میخواند – و تا حدی با ایدههای دستورگرایی تحولآفرین همپوشانی دارد- اشاره و همچون ماتیاس کوم آن را آغازگر عصر قانون اساسی فراگیر معرفی میکند.
با این حال و علیرغم تمام مزایا و نقاط قوتی که این کتاب به همراه دارد، از انتقادات تند سایر اندیشمندان حوزه حقوق اساسی مصون نمانده است. «روبرتو گارگارلا» ضمن اذعان به اهمیت و جامعیت کتاب و بیان اینکه کتابهای معدودی وجود دارند که در زمینه گفتمان حقوقی موردنظر، به خود جسارت ارائه چنین نقدهای وسیع و عمیقی در ارتباط با دستورگرایی را بدهند، معتقد است انتقادات این کتاب از ایده دستورگرایی رویهمرفته تازگی ندارد و آلترناتیوهایی که بنظر میرسد نویسنده در ذهن دارد (اما سخنی از آن به میان نمیآورد)، بحثبرانگیز است. به عقیده او این کتابی است که هرکس و هر چیز مربوط به دستورگرایی را مورد انتقاد قرار میدهد. مبانی تاریخی آن، گفتمان حقها و انقلاب حقها، نظارت قضایی که وی آن را برتری نهاد قضایی میخواند)،[3] نظریههای تفسیری غالب، و بینالمللیسازی قانون و پروژه جهانشهری دستورگرایی است؛ لاگلین با بیان اینکه اغلب کتابهای تالیف شده در یک قرن پیشین پیرامون موضوعات مربوط به قانون اساسی، یا بیمعنا و یا عمیقاً مبهم هستند (جز برخی مباحثات دوران پس از قانون اساسی وایمار در آلمان و بویژه تالیفات کارل اشمیت)، گاهی همچون تکتیراندازی بنظر میرسد که بر بالای یک تپه کمین گرفته و به هر چیزی و هرکسی شلیک میکند! برخلاف سایر همقطارانش که بدنبال برداشتن قطعه یا قطعات نوشته شده توسط پیشینیان یا معاصران خود و شروع کار از آنجا در زمینه موضوع هستند، بنظر میرسد لاگلین بیشتر متمایل به تخریب این رشته است.
همچنین گارگارلا معتقد است لاگلین در ارائه این انتقادات، دانش و مهارتی از خود نشان میدهد که در تعداد معدودی از همتایان خود به چشم میخورد. وی با ارجاع به آثار لاک، روسو، و هابز، آثار بسیاری از معصران خود، حتی جوانترها و حتی نوشتههای اخیرشان را ارزیابی و براحتی به چالش میکشد. آنچه امروزه بسیار به چشم میخورد این است که خوب یا بد، خواه نویسندگانی که در زمینههای معدودی از این رشته تخصص دارند و خواه نظریهپردازانی که با نگرش سطحی وارد این عرصه میشوند، تنها منابع مرتبط تالیف شده به زبان انگلیسی یا مربوط به ایالات متحده را مورد مطالعه قرار میدهند اما برخلاف آنان، لاگلین به نویسندگان، متون، و نمونههایی از کشورهای گوناگون منجمله هند، افریقای جنوبی، آلمان، مکزیک و بسیاری دیگر ارجاع میدهد. علیرغم اینکه بدون تردید، هم هدف عالی کتاب و هم ویژگی انتقادی برجسته آن شایان ستایش است، با این حال باید توجه داشت که مخالفت مطلق لاگلین با ایده دستورگرایی، گاهی به رویکردی نسبتاً سطحی نسبت به نویسندگان و متونی مبدل میشود که در مقام تحلیل آنها است.[4]
«جاناتان گولد» نیز در نقد دیدگاه لاگلین در خصوص دستورگرایی، خاصه این بیان لاگلین که مینویسد: "در سرتاسر جهان، امروزه قانون اساسی تنها وسیله و واسطهای است که از طریق آن میتوان وعده یک رژیم فراگیر حقهای برابر را تحقق بخشید" عنوان میکند: "اما دستورگرایی یک ایده جهانشمول نیست. راههای اجتناب از آن یا تعدیل آن عبارتند از: نداشتن قانون اساسی مکتوب در وهله اول (مانند انگلستان)، عدم اعطای جایگاه استثنایی به قانون اساسی در فرهنگ سیاسی یک کشور (مانند فرانسه یا سوئد)، و انکار صلاحیت دادگاهها برای اتخاذ آخرین تصمیم در موضوعات مربوط به حقهای فردی (مانند کانادا)"؛ به عقیده گولد رواج بیشتر دستورگرایی در برخی کشورها در قیاس با کشورهای دیگر، این سوال را به ذهن متبادر میسازد که چرا سیاست قضایی در کشورهای مختلف بطور متفاوتی توسعه مییابد. سپس این سوال را با تمرکز بر ایالات متحده پاسخ داده و مینویسد:
"لاگلین بر این مسئله تمرکز میکند که دستورگرایی چگونه از دل ایدههای سیاسی یعنی تلاقی قوه موسس و حقهای فردی که پیشتر اشاره شد، سر بر میآورد. در حالیکه این روایت ایدهمحور، متفاوت از تحلیلهایی است که توسط اندیشمندان علوم سیاسی ارائه شده و بر این موضوع متمرکز است که چگونه انگیزههای استراتژیک میتوانند سبب ظهور برتری نهاد قضایی شوند". سپس در این راستا به تبیین نظرات «چارلز اپ»، «رن هرشل»، و «کیت ویتینگتن» در این زمینه میپردازد.
«چارلز اپ» انقلابهای حقهای فردی قرن بیستم در چندین دموکراسی باسابقه را به فشارها از سوی سازمانهای جامعه مدنی و فعالان حقوقی نسبت میدهد.[5] پروفسور هرشل نیز در مطالعه دیگری به مجموعه متفاوتی از بازیگران اشاره و ظهور نظام برتری قضایی را به همسویی انگیزههای استراتژیک سه طبقه از نخبگان – سیاسی، اقتصادی، و قضایی- نسبت میدهد.[6] پروفسور ویتینگتن نیز با تمرکز بر ایالات متحده، مدعی میشود که انگیزههای استراتژیک رهبران سیاسی و روسای جمهور بطور خاص، دلیل پیدایش نظام نظارت قضایی است و در طول تاریخ امریکا، روسای جمهور نفع خود را در تکریم دادگاه و تشویق آن به ایفای نقش فعال درحل معضلات مربوط به قانون اساسی یافتهاند.[7]
گولد معتقد است هر سه این نظریات، متفاوت از نظریه لاگلین هستند. جذابیت دستورگرایی به عنوان یک ایدئولوژی، به کسانی کمک میکند که به دلایل استراتژیک از برتری نهاد قضایی بهره میبرند و آن بازیگران نیز به نوبه خود، انگیزههایی برای اعتلای بیشتر دستورگرایی دارند. البته گولد خاطرنشان میسازد که ممکن است تفکیک کامل تحلیلهای استراتژیک از تحلیلهای ایدئولوژیک غیرممکن باشد، اما بنظر منصفانه است که بگوییم ایندو با هم سازگار بوده و متقابلاً میتوانند یکدیگر را تقویت کنند. همچنین چندین عامل پویای محلی نیز به شکوفایی دستورگرایی در امریکا مساعدت کرده است که هم شامل انتخابهای مربوط به طراحی کلی قانون اساسی در دهه 1780 و هم تحولات سیاسی دهههای 1950 و 1960 میشود. تحول ایدئولوژیک و انگیزههای استراتژیک، هردو در زمینههای سیاسی و حقوقی رخ میدهند و در این میان، ایالات متحده به شکل ویژهای با آغوش گرم پذیرای دستورگرایی بوده است.[8]
«جرمی رابکین» نیز در مقالهای با عنوان "خداحافظی با همه چیز" به نقل از «پییر مننت» مینویسد: "قوانین مربوط به حقوق بشر برای بسیاری از مردم کشورهای غربی نه صرفاً جایگزینی برای دین، بلکه به یک دین جدید مبدل شده و حامیان حقوق بشر، متون مقدس خود، آموزههای عرفانی خود، و روحانیون ملبس خود را دارند که آنها را «قاضی» میخوانند" اما پروفسور لاگلین در نقطه مقابل تمام آنها است.[9] وی آن را یک ایده ساختگی تلقی میکند که سبب افزایش قدرت یک گروه نخبه معدود و تحصیل کرده، در برابر باقی جامعه میشود. "لذا گمان میکردم که این کتاب را دوست داشته باشم اما لاگلین در 200 صفحه، حسن ظن اولیه من در ارتباط با آن را کاملاً در هم شکست"!
رابکین معتقد است دو مشکل وجود دارد: نخست اینکه این کتاب استدلالهای خود بر علیه دستورگرایی را بطور واضح و مستقیم مطرح نمیکند بلکه یک روایت و ارزیابی پرپیچوخم از آنچه اندیشمندان مختلف – خاصه اندیشمندان حقوقی معاصر، گاهی دانشمندان علوم اجتماعی، و گاهی نویسندگان کلاسیک- در مورد این و آن گفتهاند، ارائه میکند. لذا تعقیب اینکه این اظهارات و نظریات مختلف چه نقشی در موضوع ارائه استدلال بر علیه دستورگرایی دارند، دشوار است و لاگلین چندان برای ارزیابی متقابل ادعاهای آنها وقت صرف نمیکند. این کتاب در اختصار و جذابیت، کمتر از اظهارات پراکنده یک استاد صاحبنظر در یک سمینار فارغالتحصیلی بنظر میرسد. به عنوان مثال آنچه من از مطالب کتاب میفهمم، این است که به عقیده لاگلین، اشمیت در موضوع مناظره مشهور میان او و کلسن در ارتباط با قانون اساسی وایمار، موفقتر بوده است. در حالیکه لاگلین به این مسئله توجه ندارد که هیچیک از آندو، اعتقادی به دکترینهای کلاسیک دستورگرایی سنتی نداشتند و نیز بنظر میرسد لاگلین به شکل قابل توجهی علاقهای به تبدیل شدن بعدی اشمیت به "حقوقدان سلطنتی رایش سوم"[10] ندارد، گویی این تحول ایدئولوژیک [اشمیت] ارتباطی با گفتمان دستورگرایی ندارد.
مشکل دوم، با اولی در ارتباط است. لاگلین هرگز به روشنی بیان نمیکند که نظام پس از دموکراسی مبتنی بر قانون اساسی[11] چگونه خواهد بود یا چه هزینهها و خطراتی ممکن است به همراه داشته باشد. وی اظهارات خود را با تاکید بر این آغاز میکند که "تضمینات نهادی سنتی برای محدود کردن حکومت" دیگر موضوعیت ندارند، "چرا که ما دیگر در جهان حکومت محدود زندگی نمیکنیم". اما کتاب خود را با اعتراض به اینکه "مبتنی کردن اقتدار عمومی به قانون اساسی، به مشروعیتبخشی به نظامی ختم میشود که دیگر پروژه یک مردم و تحت کنترل عمومی نیست" به پایان میبرد. او میگوید بدنبال ایجاد "یک جهانبینی سیاسی مبتنی بر آزادی برابر در شرایط همبستگی" است زیرا "دستورگرایی موجد سیستمی از حکمرانی است که بعید است از حمایت مردمی برخوردار شود، و بدون این نیز آنچه میتوان انتظار داشت، تنها اقتدارگرایی فزاینده و واکنش متقابل خواهد بود". [اما در انتها هیچ نظام مطلوبی که محقق کننده معیارهای مدنظرش باشد ارائه نمیکند]. سپس رابکین مینویسد البته لاگلین هیچ اشارهای به دونالد ترامپ نمیکند اما اظهارات وی یادآور جنبش "به امریکا عظمتی دوباره ببخشیم" اوست![12]
اما شاید جامعترین نقدی که بر این کتاب نوشته شده است، مقاله پروفسور «روکس» در نشریه مطالعات اساسی تطبیقی باشد. به عقیده روکس، دو انتقاد وجود دارد که استدلالات لاگلین در این کتاب را در موضع ضعف قرار میدهد: نخست اینکه استدلال وی مبتنی بر تعریفی خاص و غیرمعمول از مفهوم اصلی مدنظر اوست؛ دوم اینکه حتی در صورتی که این نقد وارد نباشد، برای اثبات استدلالات خود مبنی بر آثار زیانبار دستورگرایی دلایل کافی ارائه نمیکند. در مقابل پاسخ داده شده است که نقد اول تا حد زیادی با ناکامی مواجه میشود اما نقد دوم کاملاً وارد است. لذا تعریف وی از دستورگرایی به عنوان نوعی ایدئولوژی که در حمایت از توسعه جهانشمول قوانین اساسی مکتوب بر اساس مدل امریکایی پدید آمده است، تاحدی نامرسوم است. دستورگرایی در کاربرد رایج آن، مفهومی دارای معانی و دلالتهای متعدد است که بطور آگاهانهای تعریف و دلالت معینی برای آن اتخاذ نشده و مورد مناقشه است.
با این حال تحلیل لاگلین دربرگیرنده ویژگیهای عمومی خاص داعیههای مشروعیتبخش قوانین اساسی مکتوب در قالب مدل امریکایی است و استدلالات وی تا آنجا که در این چارچوب مطرح میشود، درست است. اما با این حال، لاگلین برای همراه کردن ما در پروژهای که بر علیه دستورگرایی در پیش گرفته است، نیاز به ارائه ارزیابی بسیار دقیقتری از تاثیرات زیانباری دارد که حسب ادعای او، با دستورگرایی عجین و همراه است. اقتباسهای دوران پس از جنگ از مدل امریکایی در آلمان، هند، و افریقای جنوبی، به اشکال و روشهای مهمی، از آن [مدل امریکایی] فاصله گرفته است. همه مشکلات مربوط به مدل امریکایی را نمیتوان به آنها نسبت داد و برعکس، تمام معضلاتی که دستورگرایی در این سه کشور با آن مواجه است را نیز نمیتوان به الگوی امریکایی نسبت داد. در نادیده گرفتن این تفاوتها، استدلالات لاگلین اغلب بر مقدمات و مفروضات هنجاری ناآزموده و ادعاهای علّی غیرمستند تکیه میکند. در این خصوص، کتاب وی ناخواسته دلیلی آشکار بر ضرورت مطالعه قانون اساسی تطبیقی به عنوان یک رشته است. با این حال، پروفسور رابکین در انتها اذعان میکند که کتاب لاگلین (که از بسیاری جهات کتابی برجسته محسوب میشود)، سبب شکلگیری گفتمانی پرشور میشود که ما نیازمند آن هستیم. اما در عین حال معتقدم که بعید است – بلکه نباید- استدلال وی در انتها با موفقیت همراه باشد.[13]
اما لاگلین در مقالهای ویژهای تلاش میکند تا از نظرات خود دفاع و به انتقادات پروفسور روکس پاسخ دهد.[14] وی در مقدمه این مقاله مینویسد: "این کتاب دارای سه هدف اصلی است: ارائه یک تحلیل درباره مفهومی که بطور عام مورد استفاده قرار گرفته اما بندرت تعریف دقیقی از آن ارائه شده است؛ دوم نشان دادن اینکه چرا و چگونه این مفهوم در دهههای اخیر به تاثیرگذارترین فلسفه حکمرانی در جهان مبدل شده است؛ سوم طرح این ادعا که دستورگرایی مبلغ رژیمی است که دموکراتها دلایل خوبی برای رد آن دارند"؛ به عقیده وی، پروفسور روکس در بازخوانی سختگیرانه خود بر اهمیت این اهداف اذعان اما در خصوص امکان تحقق کامل آنها اظهار تردید میکند. مهمترین انتقادات مطرح شده از جانب وی این است که تحلیل ارائه شده در این کتاب پیرامون مفهوم دستورگرایی آنقدر موسع است که ما هرگز نمیتوانیم متوجه شویم که دموکراسی مبتنی بر قانون اساسی مدنظر نویسنده متضمن چه ویژگیهایی است. دوم اینکه نویسنده نمیتواند بدون ارزیابی عمیقتر و دقیقتر ابعاد تجربی و هنجاری موضوع مورد بحث، استدلال خود را توجیه کند.
لاگلین معتقد است حلقه ارتباط میان این نقدها، با «روش»[15] در ارتباط است و دو نقد نخست وی در حمایت از نقد سوم نادرست است. به عبارت دیگر، او با استناد به روشهای «علوم سیاسی»،[16] به نقد یک استدلال مربوط به «نظریه سیاسی»[17] میپردازد.
لاگلین میگوید این کتاب به دنبال فهم این است که در عالم حکمرانی چه میگذرد؟ فعالیت حکمرانی که متشکل از مجموعهای از نهادها و رویهها است، مبتنی بر تحلیلهایی است که وجود دارد و هدف، آشکارتر کردن هرچه بیشتر مفروضات بنیادین آنها است. وقتی این تحلیلها ناکافی یا گمراه کننده باشند، چنین کاری سبب افزایش قابلیت درک آن رویهها شده و میتواند ما را به سمت نقد آنها سوق دهد. بطور خلاصه، این روش تفسیری است که در کتاب بکار رفته است. از آنجا که چنین کاری متضمن نظریهپردازی درباره رویهها است، چنین کاری نباید با آن نوع نظریهپردازی که در علوم طبیعی به کار میرود، خلط شود.
این کار بدواً با شناسایی رویههای سیاسی خاص، کشف برداشتها و مفاهیمی که بواسطه آنها واجد معنا شدهاند، و نشان دادن اینکه چگونه – با تبدیل شدن به ایدئولوژیها- بمنظور تغییر به کار گرفته شدهاند، آغاز میشود. مفاهیمی مانند دولت، حاکمیت، قانون اساسی، دموکراسی، حقها، آزادی، و برابری، مفاهیمی ازلی و دارای معانی ثابت نیستند بلکه هم مورد مناقشه و هم بحثبرانگیز بوده و اغلب به عنوان سلاحهایی برای ایدئولوژیهای معارض به کار رفته و صرفاً در درون یک چارچوب تاریخی میتوانند حائز معنای دقیق گردند. لذا ما در این کتاب با ارزیابی بستر و فرآیند تغییر مفهومی میتوانیم چشماندازی بسوی معانی و تاثیرات آنها بدست بیاوریم. این روش کلی، تعیین کننده سازماندهی کتاب است. در همین چارچوب، از همان ابتدا، کار را با بررسی فرآیند تحول و تکامل دستورگرایی از طریق بکارگیری یک روش تحقیق تاریخی آغاز کردهایم و در چارچوب همین روش، کتاب به سه بخش اصلی تقسیم شده است: بخش نخست، مراحل ظهور دستورگرایی به عنوان یک سازه ایدئولوژیک را در بستر تاریخ قانون اساسی نشان میدهد. بخش دوم به بررسی مفهوم مرتبط و متناظر دموکراسی مبتنی بر قانون اساسی میپردازد تا به این نتیجه برسد که بین ایندو نباید این همانی برقرار شود. بخش سوم نیز پیامدهای تحولات مفهومی اخیر آن را به بحث میگذارد.
خوانندگان کتاب صرفاً و بدون هیچ هدفی فرآیند گسترش نظریه اساسی از لاک و هابز تا کلسن و هابرماس، اندکی منتسکیو و مابین آنها توکویل را مطالعه نمیکنند بلکه هدف نشان دادن این است که چگونه پیشرفتها در اندیشه، سبب پیدایش نوآوریها در عمل میشود. اندیشه منتسکیو دلالت بر گذار از رویههای اساسی قرون وسطایی به مدرن دارد. مطالعه اندیشههای هابز و لاک در کنار روسو به ترتیب، نشان دهنده گسست از نظریات قرون وسطایی درباره حقها به مدرن و سپس برداشتهای متفاوت از حقها است که در الگوهای کلاسیک و آرمانی دستورگرایی تبلور یافتهاند. اما پروفسور روکس بدون هیچ توجیهی کلسن و هابرماس را با یکدیگر پیوند میدهد، در حالیکه تحلیل کلسن اشاره به دوران حیاتی در اندیشه اروپایی قرن بیستم دارد که طی آن دادگاهها نگهبانان قانون اساسی تلقی میشدند، اما تحلیل هابرماس به تشریح الگوی معاصر دستورگرایی میپردازد که به سرعت واجد اهمیت و تاثیر در قالب تئوری جهانشهری گردید. این در حالی است که روکس به این ارجاعات، بدون توجه به چارچوب تاریخی آنها اشاره میکند. لذا اگر روش سازماندهی کتاب به درستی درک نشود، صرفنظر از هرگونه معنا و توجیه تاریخی که داشته باشد، به سرعت به خلاصهای پر پیچوخم و بیهدف فروکاسته خواهد شد.
پروفسور روکس با اذعان به اینکه این کتاب، تحقیقی پیرامون یک ایدئولوژی است، موضع انتقادی خاصی بر میگزیند. وی روشهای تجربی علوم سیاسی را در کنار قضاوتهای اخلاقی، با این هدف مورد استناد قرار میدهد که بگوید " این کتاب و نظریه هم باید تجربیتر و هم هنجاریتر باشد... و ما نیازمندیم که بدانیم تاثیرات این ایدئولوژی چیست و آیا باید آن را بپذیریم یا رد کنیم". روکس حتی در ادامه مینویسد "هیچ تلاش تجربی جدی برای مطالعه اثرات عملی و تجربی دستورگرایی در یک کشور، چند کشور، یا یک سطح ملی به چشم نمیخورد و پیامدهای اخلاقی فرآیند ایدهپردازی عمدتاً به استنباط [شخصی مخاطب] واگذار شده است". این اظهارات نشان میدهد که در باور روکس، دستورگرایی نه تنها مجموعهای از باورها نیست، بلکه دلالت بر ترتیبات نهادی دارد که دارای قابلیت ارزیابی علمی است. وی همچنین به این مسئله اشاره میکند که در صورت ارزیابی این تاثیرات، به نوعی محک و سنجه اخلاقی دست مییابیم که بر اساس آن، میتوانیم در خصوص نادرستی اخلاقی آنها بطور دقیق اظهارنظر کنیم. در حالیکه دستورگرایی نوعی ایدئولوژی بیانگر روش اندیشیدن و عمل در عالم سیاسی است. در این صورت چگونه میتوانیم تاثیرات تجربی این روش اندیشیدن را ارزیابی کنیم؟ اتخاذ روش تفسیری، سبب آشکار شدن ماهیت بسیاری از رویهها و شیوههای وابسته و همراه با این اندیشه میشود.
این رویهها و شیوهها شامل این موارد میشود: اعتلای قانون اساسی از یک ابزار عملی در اختیار حکومت به یک چارچوب دائمی متشکل از قوانین بالادستی است که هویت سیاسی مردم را تعریف میکند؛ باور به وجود نوعی «قانون اساسی نانوشته» که دربردارنده معیارهای هنجاری برای حلوفصل تمام اختلافات سیاسی است؛ کیش قانونمندی اساسی که حقوقدانان بوسیله آن، به عنوان مفسران صلاحیتدار معنای قانون اساسی، ارزشهای معارض را در میزانی مورد سنجش قرار میدهند که بیشتر برآمده از قضاوت سیاسی است تا حقوقی؛ و رویهای که بر اساس آن، قوانین اساسی ملی، بطور ضمنی از طریق شبکههای قضایی بینالمللی اصلاح میشوند که معیارهای بهینه صیانت از حقها را ترویج میکنند. به اعتقاد من، اثرات و پیامدهای این روشهای جدید اندیشیدن، به تغییر رویهها منجر میشود اما اینها به سختی قابل سنجش و ارزیابی دقیق هستند. روش تفسیری، خود را وقف طرح داعیههای اخلاقی نیرومند نمیکند. دستورگرایی کلاسیک که مبتنی بر ایده قرن هجدهمی حکومت محدود است، بواسطه ناکامی در ارائه تصویری معتبر از جامعه معاصر، انکارپذیر است. اما تنها ادعای کلی که من به تبعیت از توکویل مطرح کردهام، این است که رویههای بسرعت در حال تحول دستورگرایی معاصر، تهدیدات جدی در راستای از دست رفتن آزادی سیاسی را مطرح میکند و همین مسئله، مهمترین دغدغه اخلاقی کتاب است. البته یک دغدغه سیاسی خاص نیز وجود دارد و آن این است که اگر دستورگرایی نتواند حمایت مردمی گسترده بدست آورد – و دارندگان قدرت از این مسئله سود میبرند- آنچه حاصل میشود، نخواهد توانست تا رژیمی باثبات را ایجاد کند.
اما بُعد دوم انتقادات مطروحه از سوی پروفسور روکس، با دستورگرایی معاصر ارتباط مییابد. وی تحلیل لاگلین از دستورگرایی را بسیار موسع تلقی میکند. لاگلین میگوید "من باید بطور مداوم از «دستورگرایی آرمانی» برای توصیف هدفم استفاده میکردم. اما کتاب من صرفاً در مقام اعتراض و انتقاد از این نوع آرمانی نیست. بلکه مخالف غلبه یک ایدئولوژی است که صرفنظر از آرمانهای سیاسی یک فرد، واقعیت سیاسی را نیز تغییر میدهد. ایدئولوژی دستورگرایی در شکل کلاسیک آن، بدنبال صیانت از حقهای تثبیت شده از طریق ایجاد یک نظام حکومت محدود است. اما با پیدایش دموکراسی و افزایش ایفای نقش حکومت در جامعه، چنین نظامی به شکل گستردهای ناکارآمد گردید. با این حال از 1989، دستورگرایی به عنوان نظریهای در باب «قانون اساسی فراگیر» برای جهان «حکومت فراگیر» مورد بازبینی قرار گرفت. این ایدئولوژی جدید شامل دو الگوی مترقیانه و نئولیبرال است. نوع مترقی، «دستورگرایی آرمانی» است که در آن، قانون اساسی که دربردانده حقهای اجتماعی و اقتصادی است، بدنبال ارائه طرح و سازوکاری برای یک جامعه خوب است. نوع لیبرال، «دستورگرایی اقتدارگرا» است که در آن، رونق و شکوفایی بازارهای آزاد، نه مبتنی بر فقدان حکومت، بلکه وجود نهادهای حکومتی قوی است که وظیفه آنها حفظ شرایط بازار است. گرچه ایندو در جهات سیاسی متفاوتی حرکت میکنند اما بدلیل پایبندی آنها به اصول بنیادین دستورگرایی، به این ایدئولوژی وفادار میمانند.
به عقیده لاگلین، انتقادات جزئی روکس، راه را برای انتقادات بعدی فراهم میکند که اساس آنها باز هم تبدیل یک ایدئولوژی – یا روش اندیشیدن- به یک وجود عینی، یعنی سیستم حکومت است. او در ابتدا با بیان اینکه تلقی من از این ایدئولوژی "آنقدر موسع بوده و همه چیز را در دل خود جای میدهد تا تمام دنیا را به امریکا مبدل کند"، داعیههای مربوط به جهانشمولی را به چالش میکشد. به عقیده او از آنجا که الگوهای بسیاری از دستورگرایی وجود دارد که در رژیمهای متفاوتی همچون آلمان و هند تبلور یافته است، در این عقیده که دستورگرایی ایدهای جهانشمول است، باید تردید کرد. اما لاگلین معتقد است اگر دستورگرایی به مثابه مجموعهای از نهادها تلقی شود، تفاوتهای بدیهی میان آلمان، هند، و دیگران وجود خواهد داشت. در حالیکه استدلال او این نیست که دستورگرایی مجموعهای از نهادها است، بلکه مجموعهای از باورها است که از طریق آن، صرفنظر از انواع متفاوت ترتیبات حکومتی، نقشآفرینی قانون اساسی در عرصه مفروضات بنیادین ششگانه پیشگفته، دچار تغییر میشود.
لاگلین مینویسد روکس مدعی است که تحلیل من پیرامون دستورگرایی "تمام جوامع دارای قوانین اساسی مدون و مکتوب همراه با یک اعلامیه حقها که توسط نهاد قضایی مورد حمایت قرار میگیرد را در بر میگیرد". او برای این مسئله دلیل محکمی ارائه میکند: "دریافت او [لاگلین] از این اصطلاح که با دامنهای اینچنین گسترده تعریف شده است، آنقدر موسع است که بیشتر نمونههای مدرن دستورگرایی لیبرال را در برگیرد". اما لاگلین مینویسد "من هرگز چنین ادعایی مطرح نکردهام. رژیمهای بسیاری با آن ویژگیهای نهادی وجود دارند که در دسترس این ایدئولوژی نیستند. دستورگرایی یک مفهوم موسع نیست. مقصود من تنها رژیمهایی است که شش اصل بنیادین آن در آنها تبلور یافته است، و پایبندی به آنها چیزی است که این ایدئولوژی را جهانی میسازد".
اما تا آنجا که به امریکا ارتباط مییابد، لاگلین معتقد است اقتضاء روش تاریخی مفهومی او ایجاب میکرد که ظهور این ایدئولوژی در رژیم ایالات متحده بطور دقیق مورد بررسی قرار گیرد. وی مینویسد "هدف من، تشریح رژیم ایالات متحده به عنوان الگوی دستورگرایی آرمانی نبوده است، بلکه طرح این ادعا بوده است که نظریه حقوقی اساسی ایالات متحده متاثر از دو مکتب بزرگ ساختارگرایان و آرمانگرایان است". لاگلین معتقد است نفوذ و تاثیرگذاری دستورگرایی آرمانی تنها از سال 1989 آغاز شده و عموماً در رژیمهای جدید مبتنی بر قانون اساسی نظیر افریقای جنوبی و اکوادور نمود یافته است. "من قائل به این نیستم که دستورگرایی آرمانی، هژمونیک است: در چارچوب دستورگرایی معاصر، تنش عمیقی میان الگوهای آرمانی و اقتدارگرا وجود دارد، و اساس استدلال من این است که نوع دوم با اقبال بیشتری برای بدست آوردن شأن هژمونیک همراه است".
بخش سوم انتقادات مطروحه از جانب پروفسور روکس، با دفاع لاگلین از دموکراسی مبتنی بر قانون اساسی ارتباط مییابد. لاگلین در پاسخ مینویسد" از آنجا که هدف اصلی کتاب من تبیین چیستی معنای دستورگرایی، چگونگی اعتباربخشی آن به رویههای مدرن حکومت و پیامدهای این پیشرفتها بوده است، دلیلی برای نیاز به تعریف دموکراسی مبتنی بر قانون اساسی و تشریح کارکردهای آن با همان جزئیات نداشتهام. اگر دستورگرایی به عنوان نظامی از حکومت، با دموکراسی مبتنی بر قانون اساسی قیاس میشد، این نقد میتوانست درست باشد، اما این تصور درست نیست. با این حال، من تحلیل روشنی از تفاوتهای ایدئولوژیک آندو ارائه کردهام".
حکومت مدرن، مشروعیت خود را از دو منشاء عمده بدست میآورد: پایبندی از قانون اساسی که «ما مردم» بدان اعتبار بخشیدهایم و تدوین یک قانون اساسی که از حقهای فردی حمایت کند. اینها به ترتیب بسترهای استقلال عمومی و خصوصی را به وجود میآورند. اما در خصوص اینکه کدامیک باید غلبه یابد، جمهوریخواهان بر اولی و لیبرالها بر دومی تاکید دارند. هابرماس در کتاب برجسته خود تلاش کرد تا میان ایندو داعیه سازش برقرار کند اما به عقیده من چنین سازشی تنها در عالم اندیشه و نظر وجود دارد و تلاش برای نیل به آن از طریق بازنگری در هریک از این اصول بر مبنای حقها، در انتها سبب تسلیم شدن دموکراسی مبتنی بر قانون اساسی در برابر دستورگرایی میشود. در حقیقت این تنش، غیرقابل سازش بوده و این اساس ادعای من در بخش دوم کتاب است.
با این حال، چنین بیانی به معنای مایوس شدن نیست. قانون اساسی چارچوبی برای گفتگو کردن درباره تنش میان اراده اکثریت و صیانت از حقها فراهم میکند. اما نکته مهم این است که دموکراسی مبتنی بر قانون اساسی بر این اذعان دارد که چنین تنشی را نمیتوان از بین برد. باب اختلافنظر و گفتگو بر سر این شرایط همواره باید رو بسوی مذاکره مستمر باز باشد و این هر معنای دیگری داشته باشد، محدودیتهای ساختاری آشکاری را بر میزان حلوفصل مشروع این موضوعات از طریق نهاد قضایی اعمال میکند. حفظ تکثر مراجع سازمانی گفتگو، تصمیمگیری و پاسخگویی دموکراتیک، علائم اساسی این عدم تعین و قطعیت، و نشانههای ضروری یک دموکراسی مبتنی بر قانون اساسی هستند.
حال باید این را با دستورگرایی مقایسه کرد. وقتی قانون اساسی به عنوان یک چارچوب دائمی محسوب شود که به عنوان قانون بنیادین به اجرا در میآید، شأن نهاد قضایی به تعیین کننده استانداردهای بنیادین خرد عمومی در یک رژیم ارتقا مییابد. زمانی که این اتفاق بیفتد، اینگونه تصور میشود که قانون اساسی بیانگر هویت جمعی مردم است. حال میتوان تاثیر این شرایط را بر دموکراسی در نظر گرفت. دموکراسی دیگر بیانگر توانایی اکثریت برای تغییر نظم موجود نبوده بلکه به ایدهای که دلالت بر هویت جمعی مردم دارد مبدل میشود و مهمتر از همه، فرض بر این است که این هویت، در اصول قانون اساسی ریشه دارد که باید توسط نهاد قضایی مورد تبیین و تفسیر قرار گیرد. نتیجه مشخص است: تمام علائم و نمودهای اراده اکثریت باید موضوع نوعی الگوی نظارت بر مبنای عقلانیت گردد و قضات، به کارگزاران و عوامل دموکراسی مبدل شوند. تغییر سیاسی، دیگر از طریق قانونگذاری برآمده از اراده اکثریت انجام نمیشود بلکه از طریق تفسیر خلاقانه قانون اساسی جامه عمل میپوشد.
لاگلین در انتها عنوان میکند "من پاسخگویی به این سوال را که آیا من در این کتاب میگویم دستورگرایی، دموکراسی مبتنی بر قانون اساسی را تضعیف میکند یا نه، و اینکه آیا ناکامیهای اخلاقی آن را اغلب به استنباط خواننده میسپارم یا خیر، به خوانندگان واگذار میکنم. من هیچ نگاه خیرهای به دموکراسی مبتنی بر قانون اساسی ندارم، چون میدانم که این دموکراسی در سرتاسر جهان تحت فشار و محدودیت است و حتی ممکن است پدیدهای باشد که زمان آن سپری شده است. اما با تمام اینها، همچنان موثرترین رژیمی خواهد بود که تا کنون در راستای مدیریت تنش دائمی میان خیر جمعی و حق فردی ابداع شده است. ادعای من بر علیه دستورگرایی این است که [این نظام] در حال تغییر دادن رویههای متفاوت دموکراسیهای مبتنی بر قانون اساسی بر مبنای یک الگوی جهانی است و اگر همانطور که به نظر میرسد، نتواند اعتماد اکثریت مردم را به خود حفظ کند، آنچه در ادامه خواهد آمد، بعید است بتواند موجد راهنما و دستورالعملی برای بهزمامداری باشد".
لاگلین در این مقاله در صدد نشان دادن این مسئله بود که انتقادات پروفسور روکس مبتنی بر یک الگوی علمی است که هدف تحلیل ایدئولوژیک و روش تفسیری که این تحلیل مورد استفاده قرار میدهد، نادیده میگیرد و این امر، روکس را نادانسته بسوی تلقی دستورگرایی به عنوان مجموعهای از نهادها سوق میدهد، نه یک روش اندیشیدن و عمل. این همچنین وی را به سوی مسئله «اثبات» سوق میدهد، در حالیکه ملاک نقد تحلیل ایدئولوژیک این نیست که آیا یک حقیقت عینی را آشکار یا رابطهای علّی را به اثبات میرساند. علاوه بر این، تحلیل ایدئولوژیک حتی یک «آرمان»، خواه ارزشمند و خواه محقر، بدست نمیدهد. بلکه با آشکار ساختن احکام و مفروضات پنهانی که رویه معاصر دستورگرایی از طریق آن بکار میافتد، به درک آنچه در جریان است کمک میکند. به عقیده لاگلین هیچ راهی برای اجتناب از چالشها و مناقشات درگیر در چنین روشی وجود ندارد. فقط تاحدی با موفقیت و کامیابی همراه میشود که چشماندازهایی که ارائه میکند، در نظر دیگران مقبول افتد.