ترجمه کتب حقوقی از دو جهت خلاف عقل سلیم است؛ نخست آن که با همین انرژی که برای ترجمه کتابی حقوقی صرف میشود، مترجم میتواند کتابی فلسفی یا ادبی ترجمه نموده و گسترۀ وسیعتری از خوانندگان را جذب اثر خود نماید. مخاطبان آثار حقوقی، صرفاً دارندگان تحصیلات و مشاغل حقوقی هستند که البته قابل انکار نیست که بخش کوچکی از آنان، وقت صرف مطالعۀ کتب غیرکاربردی مینمایند؛ درحاليکه کل جامعۀ کتابخوان کشور، مخاطب آثار ادبی و فلسفی میباشند. از سوی دیگر، حقوق ما آنقدر بهمنابع بیرونی، اعم از فقهی و خارجی وابسته است که معمولاً آثار تألیفی نیز چیزی بیش از حاشیه و الحاق به اینگونه آثار نیست. علاوه براین، تألیف کتاب، الزامات خاص ترجمه، از جمله امانتداری و رعایت حقوقِ لااقل، معنوی مؤلف را نیز بههمراه ندارد. به همین خاطر، ترجمه آثار حقوقی اقدام نادری است که قطعاً در آینده نیز در مقایسه با سیل تألیفات حقوقی، نادر و کمیاب باقی خواهد ماند، اما فرصت ممتازی است برای خواننده در آشنایی مستقیم و واقعی با تفکرات حقوقدانان خارجی، کسانی که تأثیرات قابل ملاحظهای بر تفکرات حقوقدانان کشورمان داشتهاند.
مطالعۀ این کتاب شاید کمکی کند به درک اینکه یک حقوقدان کجای عالم ایستاده. حقوق در میان علوم انسانی و در کنار علوم طبیعی، چه جایگاهی دارد؟ مشغلۀ فکری حقوقدان چه باید باشد؟ آیا رسالت حقوقدان آن است که همچون یک شاعر دردهای بشری را نمایان سازد و حتی در حقوق راهی برای التیام آنها بیابد؟ چنین نگاهی بهحقوق، مستلزم نابودی آن و در نتیجه، نابودی تمدن بشری است. کلام مقدس حقوقدان نظم است و حقوقدان این پاردایم را به هیچ بهایی کنار نمینهد. به بار آمدن آثار نامطلوب در بعضی از مصادیق اجرای احکام حقوقی، شاید به شاعر و داستانسرا امکان خوبی برای به نقد کشیدن نظام حقوقی دهد، اما حقوقدان در این میان به مسیری چند صد ساله و گاه هزاران ساله مینگرد که همان حکم حقوقی، هرچند با ظاهری ناعادلانه، نظم اجتماعی را تضمین نموده. حقوقدان وابسته به طبقۀ خویش است، نه تنها از لحاظ فکری، بلکه از دیدگاه ارگانیک. بدون وجود این طبقۀ اجتماعی اصول تمدن، از جمله توسعۀ اقتصادی و اجتماعی و حتی حقوق بشر و کرامت انسانی، بقایی نخواهد داشت؛ به همینخاطر، تضعیف این طبقۀ اجتماعی، از لحاظ فکری یا اقتصادی، بقای همۀ این اصول را بهخطر میاندازد. درک اهیمت این جایگاه است که با وجود تمامی ناملایمات و دشواریهایی که طالبان علم حقوق با آن مواجه هستند، میتواند نگاهی توأم با اعتماد بهنفس به ایشان اعطاء نماید. حقوقدان در مواجهه با متن قانون، در جایگاه منتقد ادبی قرار ندارد، در مواجه با نظام قضایی نیز در جایگاه یک جامعهشناس متعصب نیست. بیتوجهی به این مهم باعث شده است که قانون در افواه، متنی پرغلط و بی ارزش جلوه داده شود که بیاعتنایی به آن، از الزامات فرهنگ و روشنفکری است. نخستین طبقهای که از بیقدر شدن قانون ضربه میخورد، حقوقدان است، شگفت آنکه بسیاری در بیقدر کردن قانون از هم سبقت میگیرند. مطالعۀ دقیق این کتاب، روشن میسازد که نویسده، تاجه حد پاسداری از جایگاه طبقۀ حقوقدانان و حرمت قانون را ارج مینهد.
شکلگیری فلسفۀ حقوقی مؤلف را از زمان نگارش مقالۀ «حقوق موضوعه و حقوق طبیعی» (1918) میتوان مشاهده نمود. ذهنیت او در این مقاله، میان نظریۀ حقوق طبیعی که در نظرش تاریخ گذشته مینماید و برداشتی فرمالیستی از حقوق در نوسان است. در نهایت، در آثار او عدالت هم در کنار حقوق موضوعه معنا مییابد؛ خارج از قوانین موضوعه عدالتی قابل جستجو نیست. اما تفاوتی که میان ریپر و سایر حقوقدانان اثباتگرا وجود دارد، او را به سوی نوعی ایدآلیسم سوق میدهد. در واقع، سعی در اثبات مبانی اخلاقی برای قوانین موضوعه، نگاهِ عینی اثباتگرایی را به نگاهِ ذهنی و درونی ایدآلیستی نزدیک میکند. البته ریپر در این اعتقاد، در امتداد نظریات حقوقدانان فرانسوی قرار دارد، نظریهای که گرچه صریحاً بیان نمیشود، اما بهواقع قانون را بدون مبنای اخلاقی، مشروع نمیداند. بهگفتۀ روبیه[1]، همانگونه که حقوقدانان فرانسوی، پیش از تصویب قانون مدنی، برخی احکام را بهعنوان «عرفهای نامعقول»[2] مردود اعلام مینمودند، حقوقدانان معاصر نیز برای بیاعتنایی به قانون آن را ناعادلانه مینامند. با این حال، نظرات ریپر فاصلۀ زیادی با این رویکرد دارد. او در نقد قانون، تنها به آثار آن توجه ندارد، بلکه حقوقدانان را دعوت مینماید تا به فرآیند شکلگیری قانون و نبرد نیروهای مختلف اجتماعی در شکلگیری آن توجه کنند. قانون در جریان این نبرد شکل میگیرد، ضمن اینکه هیچگاه حس عدالت در تدوین قانون بیتأثیر نیست. اما اگر حقوقدان سعی در کنار نهادن قانون به بهانۀ ناعادلانه بودن آن نماید، بهطور متقلبانه نتیجۀ این نبرد را برهم زده و در صورت موفقیت هم کمکی به تحقق مفهوم عدالت در بلند مدت نکرده است.
ریپر در این کتاب به خواننده نشان میدهد که چگونه بازی نیروهای مختلف اقتصادی، سیاسی و مذهبی، در هریک از دو سوی محافظهکاری یا تحولطلبی، باعث شکلگیری قوانین میشود. این صحنۀ دقیق و پرجزئیات نمایش را حقوقدانی ترسیم میکند که خود عمری پرتلاطم را در بطن تحولات سیاسی سپری نموده است. اما به این حد هم اکتفاء نمیکند. او در تحلیل حقوقی خود در مقطع تولد قانون متوقف نمیشود، بلکه در بحثی بدیع، بهمطالعۀ نحوۀ به اجراء درآمدن قانون توسط دولت، قوۀ قضائیه و اشخاص ذینفع میپردازد.
فلسفۀ قضایی مؤلف برای مدتها بر نظریات حقوقی فرانسه تسلط داشته است. او با نفی حقوق طبیعی، تمام نیروهای دخیل در پیدایش حقوق را به تصویر میکشد. در این تصویر و تجسم، با اینکه مؤلف سعی دارد واقعگرایی را تا بالاترین حد ممکن ملحوظ نماید، اما با تلاش برای اثبات و توجیه نقش نیروهای اخلاقی در شکلگیری حقوق، به ورطۀ آرمانگرایی میلغزد. این سهم آرمانگرایی است در عقاید او، اما این سهم هیچگاه به ترسیم واقعی امور در آثار او لطمه وارد ننموده است. او سعی ندارد که آرمان خود را واقعیت جلوه دهد، بههمین خاطر، سهمی که به نیروهای مذهبی و اخلاقی در شکلگیری حقوق میدهد، هیچگاه بیش از سهم واقعی آنها نیست. در کنار واقعگرایی و آرمانگرایی، نباید سهم فرمگرایی را در آثار ریپر نادیده گرفت. تأکید او بر ایستایی حقوق، حتی به قیمت به بار آمدن بیعدالتی، ناشی از اعتقاد او به وابستگی و پیوستگی حقوق و فرم است. در طول تاریخ، جایگاه نظامهای حقوقی و دکترین را بهرهای تعیین میکند که از این سه عنصر بردهاند. هیچ حقوقدانی نمیتواند از تمسک به واقع، آرمان یا فرم مبری باشد؛ اما شاهکار ریپر در ترکیب هماهنگ این عناصر است، چنانکه واقعیت موجود، آرمان را خفه نکند، آرمانگرایی کمر به نابودی واقعیت نبندد و هیچیک از این دو، بهانهای برای نابودی فرمگرایی نشود، عنصری که عامل استمرار حقوق در طول قرنها و وجه ممیزۀ آن از سایر علوم انسانی است.
محتوای این کتاب را میتوان به دو بخش تقسیم نمود، بدون اینکه این مطالب الزاماً در دو بخش مجزای کتاب آمده باشد. در یک جا بحث از ذات علم حقوق است، از جمله رابطۀ علم حقوق با علوم دیگر، اصول حاکم بر این علم و اصول حاکم بر قوانین. این مباحث در همۀ نظامهای حقوقی قابل اعمال است، چون ناظر بر ماهیت حقوق است. اما بسیاری از بحثها نیز جنبۀ ملی و حتی شخصی پیدا میکند، بهخصوص آنجاکه بحث به اخلاق و مذهب میرسد، رویکرد نویسنده گاه تعصبآمیز و معمولاً پرشور و حرارت است. اما نباید پنداشت که آگاهی از این دیدگاهها، برای حقوقدان ایرانی هیچ فایده ندارد. کمترین فایده این است که بینیم احکامی که مؤلف با تمسک به قواعد کلیسای کاتولیک و اخلاقیات مسیحی از آن دفاع کرده، عیناً در حقوق ایران به استناد عدالت، مورد مدح و پشتیبانی قرار گرفته است.
معرفی نویسنده
معرفی ژرژ ریپر (1958-1880) بهدو صورت ممکن است؛ نخست بهشکل خنثی و سنتی: ژرژ ریپر استاد دانشکدۀ حقوق پاریس، عضو مؤسسۀ حقوق تطبیقی و مؤلف آثار متعددی است در حقوق مدنی، حقوق تجارت، حقوق دریایی و حقوق بینالملل[3]. اما در کلیات حقوق یا به تعبیری فلسفۀ حقوق پنج اثر تألیف نموده[4] که کتاب نیروهای پدیدآورندۀ حقوق آخرین و بهتعبیری قدر جامع و حاصل جمع آنهاست. دقت در این آثار، شم حقوقی و احاطۀ علمی یک حقوقدان برجسته را نمایان میسازد. پل مالوری او را بهعنوان بزرگترین حقوقدان قرن بیستم معرفی مینماید[5].
اما روش دیگری نیز برای معرفی ریپر وجود دارد که انطباق بیشتری با واقعیت وجودی او دارد. رویکرد نظری و عملی ریپر در طول حیات اجتماعیاش بهنحوی است که به درستی میتوان او را یک حقوقدان «سنتی» و در معنایی که در ابتدای قرن بیستم از این واژه مراد بود بود، «محافظهکار» معرفی نمود. او با حرارتی که در میان حقوقدانان کمنظیر است، آرزوی بازگشت به دوران پیش از جمهوری سوم (بهرهبری ژنرال دوگل) را دارد. او تنها متعلق به طبقۀ بورژوا نیست، بلکه از محاظهکارترین و سرسختترین اعضای این طبقه بهشمار میآمد.
اما در جامعۀ حقوقی فرانسه، همواره در رابطه با صداقت شخصی ریپر، اختلاف نظر شدیدی وجود دارد. او پیش از جنگ، بهعنوان رئیس دانشکدۀ حقوق پاریس، تحت لوای تفقد مسیحی، از مهاجران یهودی حمایت مینمود. اما پس از جنگ وزارت آموزش را در دولت ویشی پذیرفت و اقدام به تصفیۀ اساتید و دانشجویان یهودی نمود. در این میان، حتی ملاحظۀ دوستی خود با رنه کسن[6]، استاد یهودی دانشکدۀ حقوق را ننمود. پس از آن نیز در مقدمهای بر کتاب مطالعۀ حقوق آلمان، حقوقدانان فرانسوی را دعوت نمود تا معنای عینی حقوق ناسیونال-سوسیالیستی را دریابند[7].
اما قضاوت دربارۀ ریپر بدون در نظر داشت اوضاع زمان، صحیح نخواهد بود. در آن دورۀ آشفتگی، در میان اساتید حقوق، همچون قضات، تنها تعداد انگشت شماری بهبهای جان، از مواضع پیشین خود دفاع نمودند. از سوی دیگر، جامعۀ اروپایی در زمان تهاجم آلمان، خود را با دشمن بزرگتری مواجه میدید. دشمنی که بهلحاظ نسبت فرهنگی، نهتنها بیگانهتر از آلمان نازی بود، بلکه به لحاظ ایدئولوژیک نیز سنخیتی با مبانی تمدنی اروپای غربی نداشت. اینگونه بود که پتن در 1942 گفت: «پیروزی آلمان آرزوی من است، در غیر اینصورت، فردا بولشوویسم بر دنیا مسلط خواهد شد». اما ریپر تاوان اعتقاد خود را داد. دوران نیز گردشی عجب داشت و در 1944 ریپر بازداشت و زندانی شد. تا 14 فوریۀ 1945 زندانی بود و در آخر، در 1947 دادگاه عالی عدالت او را از اتهام خیانت به کشور تبرئه نمود. پس از آن مجدداً به دانشکدۀ حقوق دعوت شد و در سال 1950، شاید برای دلجویی از وی، مجموعه آثاری با عنوان: مطالعات ریپر: حقوق فرانسه در میانۀ قرن بیستم، به چاپ رسید. البته تا آنجا که معلوم است، مازو و دیگر اساتیدی که در دوران ویشی، بهمقاومت ضد آلمانی پیوسته بودند، اثری به این مجموعه اهداء ننمودند. اما ریپر هیچگاه تغییر موضع نداد. دست از انتقاد از جمهوری دوگل نکشید و در توصیف شرایط اسفباری که بر نظام حقوقی فرانسه مستولی شده بود، کتاب افول حقوق را 1949 به رشتۀ تحریر درآورد. پس از آن، کتابی را نوشت که تاکنون نیز بهعنوان اثری مهم در مبانی حقوق شناخته میشود. کتاب نیروهای پدیدآورندۀ حقوق، در درجۀ نخست در پی پاسخ به چرایی تبعیت از قانون است. پاسخی است بهنظریات حقوقدانان سوسیالیت و اثری است در تقبیح هرگونه انقلاب و انقلابپرستی.
ریپر کتابهای خود را در رد و انکار نظامهای حقوقی مارکسیستی و حقوق طبیعی نوشته است. حقوق برای حقوق، ایستایی حقوق و دفاع از حقوق ملی، مفاهیمی است که او سعی در دفاع از آن دارد. رد و انکار این نظامهای فکری برای او دشوار، اما ممکن و تصور بود. با این حال، امروز که بهخصوص با شکلگیری اتحادیۀ اروپایی، نظامهای حقوقی ملی اروپایی، تضعیف شده و منطق نظام حقوقی اروپای قارهای، در مقابل بیمنطقی نظام حقوقی آنگلوساکسون، حرفی برای گفتن ندارد، دفاع از ایستایی حقوق و استقلال نظامهای حقوقی ملی، بهمراتب دشوارتر از زمان حیات ریپر است. با این حال، نگاهی واقعگرایانه به این شرایط، حقوقدان را مجبور میکند نسبت به استمرار آن تردید جدی داشته باشد. غلبۀ نظام حقوقی آنگلوساکسون نه بهخاطر دقت در ساختارهای منطقی است، نه قابلیت ذاتی آن برای شمول نسبت به همۀ نظامهای حقوقی موجود، بلکه نتیجۀ شرایط اقتصادی حاکم بر بازار جهانی است. غلبۀ اقتصادی کشورهای برخوردار از این نظام، بکارگیری نمونههای قراردادی و بهتبع، احکام حقوقی وابسته به این قراردادها را اجتنابناپذیر نموده است. بیشک با افول این قدرت اقتصادی، جذابیت این نظام حقوقی نیز رنگ خواهد باخت و آنگاه، در صورت جایگزینی نظام اقتصادی دیگر، نظام حقوقی دیگری نیز جایگزین نظام موجود خواهد شد. البته چنانچه جهانیسازی اقتصاد نتواند به هدف نهایی خود، یعنی تمرکز اقتصاد جهانی در دست اشخاصی معدود برسد، نظامهای حقوقی ملی با همان سرعت که همرنگ نظام حقوقی آنگلوساکسون شدهاند، از آن فاصله خواهند گرفت.
تحلیل نظریۀ ریپر (پوزیتیویسم اخلاقی)
شاید بتوان عنوان «اثباتگرایی اخلاقی» را بر نظریات ریپر اطلاق نمود. در اثباتگرا بودن او شکی نیست[8]. وجود قانون را برای اعتبار قانون کافی میداند. قانون بد را همانقدر لازمالاجراء میداند که قانون خوب[9]. بینظمی ناشی از کنارگذاردن قانون را به بهانۀ ناعادلانه بودن آن، بدتر از بیعدالتی ناشی از اجرای آن میداند[10]. اخلاقگرایی نیز وصف جداییناپذیر نظریات نویسنده است. تنها معیار سنجش اعتبار ارزش و اعتبار قواعد حقوقی را انطباق آن با اخلاق مذهبی میداند[11]. اما مشکل در اینجاست که اثباتگرایی یا پوزیتیویسم از وضع موجود طرفداری میکند. وضع موجود یک حقیقت است و این حقیقت، بهخاطر همین حقیقی بودن، ضروری و غیرقابل چشمپوشی است. اما اخلاق از مقولۀ ارزشهاست و با حقیقت که مفهومی مابعدالطبیعی است، ارتباطی ندارد. نمیتوان از وجود چیزی اخلاقی بودن آن را نتیجه گرفت یا از اخلاقی بودن، وجود یا ضرورت وجودی را. این تناقض باعث شده که ریپر در اثباتگرایی خود، گزینشی عمل کند؛ به این معنی که هرجا قانون موجود با اخلاقیات مسیحی منطبق است، وجود آن و بهتبع ضرورت آن را تصدیق نماید، اما هرجا که این هماهنگی را مشاهده نکرده، منکر وجود قاعدۀ حقوقی شود.
ریپر یک مذهبی متعصب نیست، اما بهمعنای واقعی کلمه سنتگراست. اهمیتی که او برای قوانین ژوستینین قائل است، بسیار بیش از تعالیم اخلاق مسیحی است. اما گویا تنها راه حفظ سنت را تمسک به سنتهای مذهبی میداند. او در این میان مجبور شده تا این واقعیت را نادیده گیرد که میان تعالیم مسیحی و قوانین ژوستینین فاصله بسیار است. دستگاه پاپی در قرون وسطی، مطالعۀ قوانین ژوستینین را الحاد معرفی میکرد و مقدسانی چون برنار قدیس در قرن دوازدهم میلادی، از این گله میکردند که مردمان را «قانون ژوستینین مشغول داشته است، نه شرع خدا»[12]. محتوای نامشخص اخلاقیات مسیحی باعث شده که مدعای مؤلف، حتی بر فرض اثبات نیز حجتی برای حقوقدانان فراهم نکند. قضاوت یک مؤمن مسیحی بر اساس عقل سلیم خود نسبت به قواعد حقوقی به نام اخلاقیات مسیحی، با ورود به حقوق ایران، جای خود را به قضاوت حقوقدان بر اساس احساسات شخصی، اما به نام عدالت داده است.
نقد اخلاق سوسیالیستی
بخش عمدهای از مطالب کتاب، معطوف به نقد مدعیات نظامهای سیاسی و حقوقی کمونیستی است. این امر دلایل متفاوتی دارد و شاید مهمترین آن، همزمانی دوران نگارش این کتاب (دهۀ پنجاه میلادی) باشد با اوجگیری عقاید چپ و مطالبات کارگری. نباید این واقعیت را نادیده انگاشت که در آن دوران، التزام و اعتقاد به عقاید چپ، برچسب بیچون چرای روشنفکری بوده و انتقاد سرسختانۀ یک استاد دانشگاه از این دیدگاهها، اقدامی شجاعانه بوده، برخلاف جریان آب. مسلماً اکنون که نظامهای کمونیستی به سرانجام کار رسیدهاند، حقانیت انتقادات مؤلف، روشنتر از زمانی است که این کتاب بهرشتۀ تحریر درآمده است.
شاید اشاره به این نکته جالب باشد که ریپر در نقد اخلاق سوسیالیستی و نظامهای اخلاق اجتماعی، پاسخ ایرادی مقدر را میدهد. ممکن است بگوییم در حال حاضر، تفکر بشری بهحدی از پیشرفت رسیده است که باید از تعالیم مذهبی و خرافات عهد عتیق رهایی یابد. در این عصر، اگر مذهب کنار گذاشته شود، دیگر جادویی و کیمیاگری جایگزین آن نمیشود. پس این ترس بیهوده ناشی از چیست؟ ریپر در پاسخ میگوید که نظامهای فکری جدیدی که بهعنوان جایگزین نظام سنتی معرفی میشوند، چیزی از خرافات عهد عتیق کم ندارند. در سرمایهداری، غسل تعمید تبدیل به فراگیری کسب و کار میشود، کلیسا تبدیل به فروشگاه و فروشندۀ موفق تبدیل به مسیح شده است. هرکس هم میتواند با ورود به بازار آزاد، تبدیل به یکی از حواریون شود و پس از مرگ نیز با بهجا گذاردن ارثیهای قابل توجه، به درجۀ قدیسی ارتقاء یابد. دستگاه مارکسیستی هم سعی در جایگزینی با مسیحیت داشت: یهوه جای خود را به ماتریالیسم دیالکتیک داد، مارکس جای مسیح را گرفت، پرولتاریا تبدیل به حواریون شدند، حزب کمونیست جای کلیسا را گرفت و دبیرکل حزب جای پاپ را. ظهور مسیح هم در انقلاب تجلی یافت و با استقرار جامعۀ اشتراکی، دوران سلطنت مسیح متجلی شد. نظامهای سرمایهداری و اشتراکی بهرغم ظاهر علمی و پیشرفته، در ذات خود همانقدر محافظهکارند که مذهب. تنها کافی است که هریک از این نظریات در جامعهای استقرار یابد تا ماهیت واقعی خود را آشکار نماید. بههمین خاطر، ریپر در این کتاب نسبت به واقعیت نظامهای حقوقی مارکیستی و در کتاب جنبههای حقوقی سرمایهداری نوین، در رابطه با ماهیت نظام حقوقی سرمایهداری اقدام به روشنگری نموده است.
نقد علوم نوین
یکی از مباحث مهم و تأثیرگذار در این کتاب، بازتعریف رابطۀ علم حقوق با سایر علوم، بهطور عام و علوم انسانی، بهطور خاص است. علوم جدید بر اساس صرف وقت و حوصله در مطالعه بر روی امور خارجی شکل گرفته، درحالی که فراگیری علوم قدیم، مبتنی است بر صرف وقت در مطالعۀ آثار پیشینیان. کوپرنیک، گالیله، نیوتن و بعد از آنان دکارت، تمام اعتبار خود را مدیون ملاحظه و بررسی اشیاء خارجی، اعم از اجرام سماوی و فیزیولوژی انسانی وحیوانی هستند. در حالیکه پیش از آنان، بدون مطالعۀ آثار افلاطون، ارسطو و سنت آگوستین، کسی عالم شناخته نمیشد. در این میان جای حقوق کجاست؟ بیشک چشمپوشی بر واقعیات جهالت میآورد، ولی آنچه کسی را حقوقدان میکند، ملاحظۀ نحوۀ اجرای قواعد حقوقی و نتیجۀ آن نیست. حقوق همچنان اعتبار خود را از آثار گذشتگان میگیرد و بدون مطالعۀ دایرهالمعارفی، راهی برای افزودن بر علم حقوق نیست.
اما غیر از نحوۀ مطالعه، تفاوت در پارادایم علم حقوق و علوم دیگر نیز مطرح میگردد. تا پیش از کوپرنیک و بعد گالیله، پارادایم علوم طبیعی، مرکزیت زمین بود. اما وقتی واقعیت کشف شد، این پارادایم تغییر نمود. اما آیا پارادایم عالم حقوق هم تغییر کرده؟ آیا در حقوق همچنان زمین مرکز جهان است و انسان اشرف مخلوقات؟ پاسخ به این پرسش بهراحتی ممکن نیست، اما میتوان بهیقین گفت موضوع علم حقوق، با کشفیات علوم جدید، تغییری نکرده؛ همچنان آستانۀ تحمل طرفین قرارداد نسبت به میزان غبن، برای حقوقدان مهمتر از سرعت گردش زمین به دور خود و به دور خورشید است. کشف قانون اینرسی، کمک بسیاری بهتوضیح نحوۀ حرکت اجرام سماوی و بیضی بودن این حرکت نمود، اما هیچ تأثیری بر برداشت عرف از میزان غبن یا حدود حق مالکیت نداشت.
علم دنیای عدم تعین است. بخش عمدهای از انتقاد ریپر به نگاه علمی به حقوق، ناشی از همین واقعیت است. دنیای علم وقتی از طریق نیوتون به این نتیجه رسید که زمان و مکان نسبی است، چراکه بر حسب اینکه ما درکجا قرار داشته باشیم، انتقال از مکانی به مکان دیگر حرکت محسوب شده و زمان را تشکیل میدهد، یافتههای کوپرنیک و گالیله مبنی بر حرکت زمین بیمعنی شد، چراکه دیگر فرقی ندارد زمین دور خورشید بچرخد یا خورشید دور زمین. مهم این است که فاصلۀ آنها از هم در فضا تغییر میکند و در هرحال تغییری در نسبیت زمانی و مکانیِ آنها ایجاد نمیشود[13]. اما در حقوق، عدم تعین بیمعنی است. حقوقدان نمیتواند حکم دهد که صحت همان بطلان است یا فرقی ندارد مالی در مالکیت زید باشد یا عمرو. حقوقدان باید حکم قطعی بدهد و این وظیفه را انجام میدهد، هرچند مجبور باشد چشم بر روی برخی واقعیتهای علمی ببندد.
نقد هگل
اگر بدون هیچ پیشداوری به نظریات ریپر بنگریم، تأثیرپذیری عمیق او را از آثار هگل و به خصوص دستگاه دیالکتیکی هگل میبینیم. در اینجا بهبرخی از این موارد اشاره میشود: تأکید بر سیر تاریخی قوانین و مردود بودن ناپدیدی مطلق یک قاعدۀ حقوقی، اینکه ریپر میگوید وارد شدن استثناء بر یک قاعده، دلیل استمرار حیات آن است[14]، عیناً منطبق با روش دیالکتیکی هگل در توصیف مقولات است. هر امری ضد خود را در درون خود میپروراند و از اتحاد این دو، مفهومی عالیتر پدید میآید که از نهاد و برابر نهاد برتر است. هرنظمی در مواجهه با بینظمی بخشی از آن را میگیرد و تبدیل به نظمی برتر میشود. حال تصویب قانونیکه با قاعدۀ حقوقی سابق هیچ تناسبی ندارد، از دیدگاه هگل هم مردود است، چون از درون آن نجوشیده. تصویب قانون جدید، براساس مفاهیم و ایدئولوژی جدید، باعث قرار گرفتن دو نوع متفاوت و گاه متضاد از نظم در مقابل هم است. اتفاقی که خلق قانونی را ناممکن میسازد که بتوان نام همنهاد را بر آن نهاد. چگونه میتوان جای قاعدۀ تسلیط را به یکباره به نفی مالکیت خصوصی داد؟ قاعدهای که موجد جلوگیری از سوءاستفاده از اصل تسلیط است، همنهاد نظم حاصل از اجرای صحیح اصل تسلیط و بینظمی حاصل از سوء استفادۀ از آن است؛ بنابراین، در سیر تاریخی، قاعدهای برتر از آن محسوب میگردد.
در فلسفۀ هگل، هیچ محدودیتی برای تقابل دو مفهوم متضاد و برقراری رابطۀ دیالکتیک میان آنها وجود ندارد. همان ارتباطی که میان هستی بهعنوان نهاد و نیستی بهعنوان برابر نهاد در فلسفۀ هگل وجود دارد، در عالم حقوق میان حقوق فردبنیان و حقوق اجتماعی وجود دارد. بهتعبیر دیگر، همانگونه که هستی برای اینکه باشد، باید هرگونه کیفیتی را از خود سلب کند، حقوق فردبنیان نیز در ماهیت خود، مستلزم نفی هرگونه محدودیت است. بنابراین، بدون این محدودیت، اصولاً مالکیت وجود ندارد. پس باید منتظر زمانی در تاریخ تحول حقوق باشیم که برابرنهاد حقوق فردبنیان، یعنی نفی هرگونه مالکیت خصوصی، حاکم شود. اما این هم تمام واقعیت و سرنوشت حقوق نیست؛ بلکه همانگونه که تعارض هستی و نیستی به برابرنهاد «شدن» میرسد، تعارض مالکیت خصوصی با نفی مالکیت هم به اعمال محدودیت بر مالکیت خصوصی و اصل تسلیط ختم میشود. واقعیتی که در عصر حاضر در نظامهای قانونگذاری بهفراوانی مشاهده میکنیم. این «شدن» حتی در قواعد حقوقی کهن هم قابل ملاحظه است؛ اصل حاکمیت اراده، با نفی اصل اراده توسط برخی حقوقدانان مواجه شده و برای رهایی از نابودی، استثنائات متعددی را بر خود میپذیرد، امارۀ فراش با پیشرفتهای علمی در رابطه با تشخیص نسب طبیعی مواجه میشود و در نهایت مجبور خواهد بود برای بقای خود، برخی استثنائات را بپذیرد، اصل ریاست شوهر بر خانواده، با مخالفتهای طرفداران حقوق زن مواجه میشود تا مجبور شود برخی استثنائات را بپذیرد. اما محو اصل اولیه، اگر هم اتفاق افتد، تنها جنبیۀ موقتی دارد. «شدن» همواره نشان اصلی خود را از هستی میگیرد، البته برای بودن مجبور است، محدودیتهایی راکه نیستی بر آن تحمیل میکند، بپذیرد. اما آیا این روند نامتناهی است؟ هیچ قاعدهای نبوده که یکسره نابود شود، بدون اینکه نشانی از خود به یادگار گذارد؟ شاید یافتن چنین قواعدی دشوار باشد. اگر قواعد ناظر بر بردهداری ملغی شد، نظام فئودالی جای آن را گرفت و اگر این نظام ناپدید شد، سرمایهداری قدرتمندتر از آن ظهور کرد. چه کسی میتواند اثبات کند که نسبت تفاوت میان سطح رفاه و اختیارات سرمایهداران بزرگ از یک سو و افراد عادی از سوی دیگر، کمتر از مالک و بنده یا ارباب و رعیت در گذشته است؟
شاید سرسختی ریپر در انتقاد از کنار نهادن قواعد حقوقی کهن، مربوط به مقطع زمانی حیات اوست. مقطعی که برای نخستین بار، تاریخ خود را با تحولات بزرگ حقوقی مواجه میبیند. برای نخستین بار، برخی نظامهای حقوقی بر اساس یک ایدئولوژی، قوعد کهن را یکسره به کناری مینهند. اما اکنون با فرو ریختن عظمت پوشالی نظامهای سیاسی-حقوقی مارکیسیتی، معلوم شده که چرخشهای کامل در حقوق، تنها جنبۀ موقتی دارد. نظامهای حقوقی مارکسیستی، عشق به مالکیت خصوصی و طمع شخصی را چنان تقویت میکند که نظامهای حقوقی پس از خود را در مقایسه با نظام حقوقی پیش از خود، بیشتر طرفدار مالکیت خصوصی و حقوق فردبنیان مینماید. تأثیر بلند مدت جنبشهای برابری طلبانه و فمینیستی نیز بیش از این نخواهد بود. اینجاست که نظام دیالکتیک هگلی به سنت در مقابل تجدد، اعتماد به نفس میدهد، چراکه هرگام شتابزدهای رو به جلو، احیای قدرتمندتر سنت را تضمین مینماید.
نقد نیچه
در جای جای کتاب، از نیچه نقل قول شده و این بهخوبی میزان تأثیرپذیری مؤلف از نیچه را نشان میدهد[15]. در واقع نگاه بدبینانۀ نیچه به سرتاسر هستی انسانی، آنجاکه متوجه نظام سرمایهداری یا عقاید مارکسیستی شده، توسط ریپر مورد اشاره قرار گرفته است. اما تأثیرپذیری ریپر از نیچه بیش از اینهاست. تأکید ریپر بر ارزش روحیۀ بورژوازی برای استمرار نظام حقوقی که تمدن غرب بر آن استوار است[16]، بیشباهت به تمجید نیچه از اشرافیت برتر نیست. در هر دو مورد، استمرار حیات یک طبقۀ اجتماعی، برای استمرار تمدن ضروری اعلام شده است. بیعدالتی مربوط به جایگاه طبقۀ بورژوازی (در نظریۀ ریپر) و طبقۀ اشراف (در نظر نیچه)، نافی ضرورت وجودی این طبقه، برای استمرار تمدن نیست.
حتی تأکید ریپر بر جایگزینی فضیلت و پرهیزکاری دینی با فضیلت دولتی، ناظر بر یکی از نظریات محوری نیچه است که مطابق آن، اقلیت اشرافی برای در قید درآوردن اکثریت، باید روحیۀ همدردی و ترحم را در آنان تقویت نماید. در واقع، اگر کسی اعتقاد نداشته باشد که بسط این روحیه برای تسلط بر تودههای مردم ضروری است، سعی در مشروع جلوه دادن القای آن به افکار عمومی به اَشکال مختلف نخواهد داشت. به بیان دیگر، ریپر اخلاق دولتی را محکوم میکند و نتیجۀ غلبۀ آن را افول حقوق معرفی میکند، اما از شکل دیگری از اخلاقیات، برای استمرار نظام حقوقی موجود دفاع مینماید. پذیرش این واقعیت اجتنابناپذیر است که نظام حقوقی بدون پشتوانۀ اخلاقی، قابلیت استمرار ندارد، پس هر طبقۀ اجتماعی بر اساس منافع و ذهنیتهای خود، سعی در تحکیم نظام اخلاقی خاص خود را دارد. بنابراین، در این فرآیند طبیعی، هیچ طبقهای قابل سرزنش نیست.
نقد ایدئولوژی حاکمیت اراده
پیش از پایان این مختصر، لازم است تا بهموضع ریپر در رابطه با اصل حاکمیت اراده در حقوق قراردادها اشاره شود. دلیل طرح این بحث میزان شوق و حرارتی است که نویسندگان ایرانی در طرفداری از این اصل از خود نشان میدهند، تاجایی که پذیرش امری بودن برخی از احکام قانون مدنی، تبدیل به تابویی همهگیر شده است. در نتیجۀ این نگاه، در قرارداد تنها ارادۀ طرفین کارگذار است و قانون تنها نقش مشاور را دارد. تمام احکام و آثار عقد را باید در ارادۀ طرفین جستجو کرد. طرفین میتوانند برخلاف تمامی مقررات قانون مدنی در رابطه با عقود، توافق نمایند؛ ضمان معاوضی تنها در صورتی جاری میشود که ارادۀ طرفین بر آن تعلق گرفته باشد[17]، زمان انتقال مالکیت مبیع را ارادۀ طرفین تعیین میکند[18] و مقبوض بهعقد فاسد، ضمان بههمراه ندارد، اگر که طرفین اینگونه خواسته باشند[19]. در مقابل این رویکرد، نویسندۀ کتاب حاضر، بهعنوان یکی از حقوقدانان پیشرو در مهد آزادی سیاسی، هیچ اصراری بر تکمیلی قلمداد نمودن قواعد حاکم بر حقوق قراردادها ندارد[20]. بیشک این تعارض، دلایل مهم و متعددی دارد که شرح و بسط آن در این مختصر ممکن نیست. اما شاید نگاهی به مطالب ذیل، در روشن شدن دلیل غلبۀ این رویکرد بیسابقه در حقوق ایران، مؤثر باشد.
در مسیحیتِ کاتولیک، اعتقاد بر جبر و تقدیر است و انسان مختار شناخته نمیشود[21]. منشأ اراده تنها ذات الهی است. به همینخاطر، تأکید بر ارادۀ انسانی تبدیل به تظاهر به بیدینی و حتی ضدیت با مذهب میشود. رنسانس مصادف است با تأکید فلاسفه بر اراده در مقابل تفکر یا اندیشه و این رویکرد، در نظریات نیچه به اوج خود میرسد. بنابراین، سیاست غربی آکنده از تأکید بر اراده است و از آن بهعنوان مانیفست تجدد استفاده میکند. در حقوق هم تأکید بر نقش اراده کارکرد مشابهی یافت. در حقوق غرب، تأکید بر اراده، نه تنها مخالفت با مذهب تلقی میگردد، بلکه کارکرد مهمتری دارد. این کارکرد عبارت است از فراموشی دوران تاریک تسلط کلیسا در قرون وسطی و متصل نمودن دوران مدرن غرب، به نظام حقوقی و سیاسی امپراطوری رم.
بنابراین، حاکمیت اراده در حقوق غرب، تبدیل به یک ایدئولوژی میشود که با ورود به حقوق ایران، چهرۀ خشک و مقدس خود را بیشتر نمایان میکند.در حالیکه در حقوق ایران، اصالت تسمیه است که مبنای حقوق قراردادها را تشکیل میدهد، ایدئولوژی حاکمیت اراده، تلاش ندارد تا جایی در این نظام حقوقی برای خود باز کند، بلکه فقط به این راضی میشود که عرصۀ حقوق خصوصی را یکسره بهخود اختصاص دهد. این در حالی است که در فقه بحث عقد با سخن از صیغۀ عقد آغاز میشود. حتی نمیتوان دلیلی یافت که صیغۀ عقد ابراز اراده نسبت به محتوای عقد است، بلکه تنها پدیدآورندۀ ماهیتی است که از کلمه ناشی میشود. تعارض میان اصالت تسمیه و اصالت اراده آنگاه آشکارتر میشود که ببینیم کتابهای اصول فقه با بحث وضع الفاظ آغاز میشود، اما طلیعۀ تمامی کتب حقوق مدنی در سالهای اخیر، بحث اراده است. ایدئولوژی حاکمیت اراده، با ورود به حقوق ایران تبدیل به یک ایدئولوژی شد. ایدئولوژی سرسخت و خشک که از ریشههای خود جداشده بود.گویی تسلط تام و تمام اصل حاکمیت اراده، ویژگی خاص نظامهای سیاسی مردمسالار است. پس اصرار بر تسلط این اصل بر تمام ارکان و فروعات عقد، تبدیل به صدور نوعی مانیفست سیاسی شد. به این ترتیب، پیشبینی هر محدودیتی در حاکمیت اراده، شکستی است برای آزادی در مقابل دولت. اگر قانون قاعدهای امری پیشبینی نماید، بهخاطر مغایرت با کرامت انسانی مستحق دفع و رد است. پس به هر ترتیب و تفسیری باید تخییری بودن آن را اثبات نمود. اما حتی از لحاظ نظری نیز ارادۀ سیاسی و حق تعیین سرنوشت، هیچ سنخیتی با ارادۀ قراردادی ندارد. از یکسو ماهیت این دو اراده با هم متفاوت است. ارادۀ قراردادی ارادهای است مرکب و ارتقاع یافته، آن هم از طریق تلاقی با ارادهای ضد خود. ارادۀ محض انسانی در روند انعقاد قرارداد، ماهیت یکجانبه و خودپسندانۀ خود را از دست میدهد، زیرا مجبور است خود را با ارادهای دیگر همگون سازد. بنابراین، محدودیت در ذات ارادۀ قراردادی است. درحالیکه آزادی اراده در سیاست، تاب محدودیت ندارد. اعمال هر محدودیتی نسبت به حق انتخاب سیاسی، اراده را یکسره محو و نابود میکند. از سوی دیگر، موضوع این دو اراده متفاوت است. موضوع ارادۀ قراردادی، امری خارج از تمامیت وجودی صاحب اراده است. معمولاً شیئی است خارجی که مالک میتواند از آن بهرهبرداری نماید، آن را نابود کند یا به دیگری انتقال دهد[22]. درحالی که موضوع ارادۀ سیاسی، آزادی و کرامت صاحب اراده است. بنابراین، قابل سلب یا انتقال نیست. محدودیتی در آن وارد نمیشود. سلب آن بهمعنای نفی وجود انسانی صاحب اراده است. این عدم مشابهت، مستلزم عدم ملازمه نیز میباشد. بهرسمیت شناختن ارادۀ سیاسی آزاد، منوط و وابسته به تصدیق آزادی ارادۀ قراردادی نیست. سلب آزادی سیاسی نیز مانع از بهرسمیت شناختن آزادی قراردادی نیست، چنانکه در امپراطوری رم، بهرغم تسلط نظام بردهداری و عدم وجود هرگونه حق سیاسی برای شهروندان عادی، آزادی قراردادی بهرسمیت شناخته شده بوده است.