«مبانی حقوق عمومی در غرب» عنوان کتابی است که در سال 2010 توسط «مارتین لاگلین»، استاد دانشکده اقتصاد و علوم سیاسی لندن به رشته تحریر درآمد. هدف نویسنده از تالیف این کتاب، ارائه نظریهای خاص در پاسخ به گرایش عمومی حقوقدانان عصر حاضر به تلقی حقوق عمومی به عنوان نظامی از حقوق که در عصر جدید و با پیدایش تغییرات اجتماعی، سیاسی، و اقتصادی در حال از دست دادن اصول و عملکردهای خاص خود است، و نیز ارائه تعریفی دقیق از حقوق عمومی و ریشهیابی علل سوءبرداشتها بود. نخستین تلاش در راستای نیل به این هدف، در سال 2002 و با تالیف کتاب «نظریه حقوق عمومی» توسط نویسنده انجام گردید.[1] لذا به منظور داشتن درکی جامع نسبت به منظومه فکری نویسنده و ایضاح مبانی نظریه وی، ارائه بیانی مختصر در معرفی کتاب موصوف و تشریح نقاط ضعف و قوت آن ضروری است.
در کتاب نظریه حقوق عمومی، مسائلی همچون حاکمیت، حقها، مفهوم نمایندگی، و قدرت مشروع و مبتنی بر قانون اساسی به گونهای که در راستای اسلوب و الگوی استدلالی به کار رفته در اثر تالیفی پیشین وی که ترکیبی نیرومند از کاوش تاریخی و نظریه سیاسی باشد، مورد بحث قرار میگیرد. لاگلین در این کتاب بر این باور است که عناصر نظریه قانون اساسی تنها زمانی میتوانند به خوبی فهمیده شوند که در ظرف تاریخی خاص خود مورد مداقه قرار گیرند. هدف وی ایضاح ماهیت حقوق عمومی و معرفی آن به عنوان بخشی مستقل از نظامهای حقوقی است. لاگلین با عاری نمودن قامت حقوق عمومی از ایدئولوژی سیاسی – به رغم اذعان به ارتباط نزدیک آن با رویههای سیاسی – در تلاش برای ارائه نظریهای محض و مستقل از حقوق عمومی، به عنوان پدیدهای است که تا کنون از دیدهها پنهان مانده است. به طور خلاصه، لاگلین بر این عقیده است که حقوق عمومی متشکل از آن پیشفرضهایی از رفتار است که موجد و ساماندهنده عملکرد حکومت میباشد. این مفروضات از طریق همآوریهای سیاسی ایجاد شده و به شکل آشکاری در منشاء و غایت خود، محتاطانه و آمیخته با حزم هستند. به این معنا که در هدف و غایت، به این علت که در تعقیب حفظ و تقویت ثبات و اقتدار دولت میباشند و در منشاء، به واسطه ظهور و پیدایش از طریق انعکاس از تاریخ و تجارب گذشته، با حزم و احتیاط توام هستند. بدینسان حقوق عمومی با قدرت موسِس مردم، توانایی سیاسی خام، ابتدایی، و محض آنان بر تغییر و استقرار چارچوبهای حکومتی، و قدرت و صلاحیت نهادهای دولتی گره خورده است. سیاست نیز حوزهای است که درصدد حفظ و تقویت این علقه و ارتباط است. در باور لاگلین، این ارتباط حاکی از اثرپذیری متقابل حقوق و حاکمیت سیاسی، یا امر حقوقی مقدم بر امر سیاسی است. این استدلال، لاگلین را به اتخاذ دو نتیجه سوق میدهد: نخست این که ارتباط خاص حقوق عمومی با امر سیاسی مبین این است که این نظام حقوقی، یک عرصه مستقل در نظم حقوقی، و عرصهای است که اساساً جدا از حقوق خصوصی میباشد. دوم این که یک قلمرو مستقل سیاسی وجود دارد که جدا از قلمرو اخلاقی است. در نتیجه امکان ارائه یک نظریه مستقل از حقوق عمومی وجود دارد که نه مبتنی بر داعیههای اخلاقی و نه موضوع و تابع ارزیابیهای اخلاقی است. نظریه لاگلین پیرامون حقوق عمومی از دو جهت نظریهای محض محسوب میشود: نخست در جدایی آن از حقوق خصوصی و سپس استقلال آن از عالم اخلاقیات.
استدلال لاگلین برای قوام خود از دو تفکیک و یک حلقه ارتباط استفاده میکند. نخست، باید یک مرز کاملاً صریح و روشن میان امر سیاسی و امر خلاقی، و سپس چنین مرزی میان حقوق خصوصی و حقوق عمومی ترسیم شود.سپس این دو تفکیک باید در یکجا جمع گردند: امر سیاسی باید با حوزه عمومی، و امر اخلاقی با حوزه خصوصی جمع شود. تاکید لاگلین تنها اجتماع اول است اما از اجتماع دوم نیز به کلی روی بر نمیگرداند. اگر حقوق خصوصی نیز ماحصل امر سیاسی بود، استقلال قلمرو عمومی میتوانست مورد انکار قرار گیرد. ارتباط آن با امر سیاسی، دیگر نمیتواند آن را منحصر به فرد و بیمانند ساخته و بنیان استقلال آن میتواند مرتعش گردد. لذا به ناچار حقوق خصوصی باید مبتنی بر امر اخلاقی باشد، در غیر این صورت مشاهده این که چه ارزشهای دیگری میتواند از دل آن برآید مشکل است. اما استدلال لاگلین با ناکامی وی از بررسی و تبیین بخش دیگر این معادله به بنبست میرسد: او تحلیل جامعی از امر اخلاقی در کنار امر سیاسی، و حقوق خصوصی در مقابل حقوق عمومی ارائه نمیکند. نیز چالش دیگری میتواند در چارچوب دو حوزهای که در ابتدا بر لزوم تفکیک آنها از نقیضشان و ارتباط بعدی آنها تاکید مینماید مطرح گردد. نخست، تفکیک میان امر سیاسی و اخلاقی میتواند ناپایدار باشد و سپس تفکیک وی میان حقوق خصوصی و عمومی میتواند عقیم بماند. در انتها حتی اگر لاگلین بتواند از این دو حوزه دفاع کند، ممکن است در اثبات ارتباط بعدی آنها کامیاب نباشد: حقوق عمومی و حقوق خصوصی میتوانند ترکیبی از ملاحظات و ارزشهای سیاسی و اخلاقی باشند.
تفکیک امر سیاسی و اخلاقی
لاگلین در کتاب خود از نظرات مجموعهای از نویسندگان برجستهای که بر تفکیک امر سیاسی از اخلاقی صحه میگذارند نام میبرد اما در میان این افراد «کارل اشمیت» و عقاید وی به شکل خاصی میدرخشند. به نظر میرسد که نظریه اشمیت تاثیر عمیقی بر تفکر لاگلین داشته است. لاگلین مینویسد – و خود نیز بر آن صحه میگذارد - که اشمیت در تلاش برای مستقلسازی مفهوم امر سیاسی است. اشمیت مدعی است دقیقاً همانطور که در عالم اخلاقیات، تفکیک نهایی میان خیر و شر، در زیباییشناسی میان زشت و زیبا، و در اقتصاد میان سودآور و بیثمر است، عالم سیاست نیز مبتنی بر تفکیک میان دوست و دشمن است. در نتیجه، به عقیده لاگلین در حالی که ارزشهای اخلاقی کاملاً بیارتباط با حوزه سیاست نیستند اما در این حوزه نامعتبر بوده بو به کار نمیآیند. وی و در ظاهر اشمیت بر این باور هستند که عرصه امر سیاسی به حوزههای متعددی تقسیم میشود. امر سیاسی حاکی از ترسیم مرزی میان دوست و دشمن است. نخستین حوزه امر سیاسی مربوط به دولت، ایجاد، و امنیت آن است. در اینجا نیاز است تا مردم متحد و یکپارچهای که به وجود آورنده دولت هستند، از دشمن و غیر از خودشان تفکیک شوند. عموماً پتانسیل امر سیاسی، در عرصه سیاست خارجی دریافته شده است. دومین حوزه از امر سیاسی با سیاست داخلی ارتباط مییابد. در درون یک دولت، نزاعها و اختلافاتی میتوانند به وجود آیند اما اینها عموماً در سطحی پایینتر از برخورد میان دوست و دشمن قرار دارند، در غیر این صورت دولت گرفتار جنگ داخلی خواهد شد. منازعات صلحآمیز تنها در فضایی به لحاظ سیاسی سازگار که امکان ابراز مخالفت را برای مردم، در عین حفظ تمامیت و اتحاد آنها فراهم میکند، میتواند وجود داشته باشد. در عرصه سیاست داخلی نخستین هدف ما اطمینان یافتن از عدم رسیدن این نزاعها به سطح دوست – دشمن است. ما باید از این بابت که وحدت و استحکام دولت حفظ خواهد شد مطمئن گردیم. در انتها لاگلین حوزه سوم امر سیاسی را معرفی میکند: حقوق اساسی. حقوق اساسی به گونهای بسیار موسع دریافت شده است. این مفهوم، جامع تمام قواعد کلی و بدیهی، مقررات، و اصولی است که از دل سیاستهای داخلی که مدیریت کننده برخورد و نزاع بوده و مانع از تشدید و رسیدن این نزاعها به سطح دوست – دشمن میشوند، برمیآیند.
هیچ مرز آشکاری میان این سه حوزه امر سیاسی وجود ندارد و همه تبلورهای یک پدیده – به رغم ظاهرهای متفاوت – هستند. امر سیاسی با تمایز میان دوست و دشمن گره خورده و سیاست مجموعهای از دلایل و استدلالهایی است که مخلوق این تمایز هستند. آخرین تجلی امر سیاسی جنگ و ستیز است. جنگ، دولت را تباه کرده و وحدت مردم را از بین خواهد برد. لاگلین به پیروی از اشمیت عنوان مینماید که سیاست یک قلمرو هنجاری متمایز و متفاوت بوده و با این مسئله که چگونه باید زندگی کنیم ارتباط داشته و استانداردهایی را ارائه میکند که امکان انتقاد از تصمیماتی که در تضاد با آنها قرار دارند را فراهم مینماید. اما این کارکرد راهبری کننده و مهم امر سیاسی، باید از امر اخلاقی، مسائل مربوط به خیر و شر، و درست و غلط تفکیک شود. لاگلین در این موضع یادآور هشدار هگل میشود: این باور که در موارد تزاحم سیاست و اخلاق، دواعی اخلاقی باید برتری داده شوند، ماحصل نظریههای سطحی پیرامون اخلاق، ماهیت دولت، و ارتباط دولت با رویکرد اخلاقی است.
تفکیک امر سیاسی از اخلاقی، اساس و سنگبنای کتاب نظریه حقوق عمومی است و استقلال حقوق عمومی وابسته به آن است. لاگلین کار دشواری را در پیش گرفت. صعوبت انجام چنین تفکیک، شصت سال پیشتر برای کارل اشمیت به اثبات رسید. نیز بخشی از نقد مشهور «لئو اشتراوس» به بیان ابهامات آن اختصاص داده شد. همانطور که اشتراوس عنوان نمود، اشمیت به منظور پنهان نمودن سیاست در ورای پوششی از بیطرفی، لیبرالیسم را هدف حمله خود قرار داد اما از مشاهده این که تحلیل وی در خصوص امر سیاسی دقیقا طعمه انتقاد مشابهی میگردد ناکام ماند. عقیده اشمیت درباره امر سیاسی با بیان این که امر سیاسی دارای یک بُعد هنجاری است – که برای وجود دولت ضروری بوده، پاسخگوی طبیعت بشر، و لازمه معنادار شدن حیات انسانی است – در انتها به چیزی جز تایید و صحه گذاشتن بر امر اخلاقی ختم نمیشود. تحلیل اشمیت درباره امر سیاسی دقیقاً در همان محدودهای که اثرات دیگران در حوزه فلسفه اخلاق به خود اختصاص میدهد، قرار میگیرد. هر دو به دنبال هدایت و جهتدهی به رفتار و صورت دادن به فرآیندهای دولت هستند. اگر لاگلین بخواهد که ما را نسبت به وجود تفکیک بنیادینی میان امر سیاسی و اخلاقی متقاعد نماید، باید موفق به رسیدن به موضعی باشد که اشمیت در رسیدن به آن ناکام ماند. حداقل سه دسته تفکیک میان امر سیاسی و اخلاقی در کتاب نظریه حقوق عمومی وجود دارد.
نخست، لاگلین در برخی مواضع میان ماهیت امر اخلاقی و ماهیت امر سیاسی قائل به تمایز میشود. مقایسهای میان امر اخلاقی (معرفی شده به عنوان موضوعی عینی و غیرمتنازع) و امر سیاسی (معرفی شده به عنوان موضوعی غیرعینی و مورد نزاع) در این کتاب انجام شده است. سپس لاگلین قرائتهای اخلاقی از قانون اساسی را به واسطه ناکامی از شناسایی «شکنندگی» سیاستهایی که قانون اساسی متکی بر آنها است را مورد انتقاد قرار میدهد.[2] بدینترتیب، سیاست مخلوق شکنندگی، نیاز به مدیریت نزاع و خصومتها به علت عدم وجود اصل اخلاقی معتبری که قادر به حلوفصل این نزاعها باشد، است. سپس لاگلین عنوان مینماید که سیاست «به منظور حل اختلافهای بنیادینی که هیچگونه پاسخ و راهحل عینی برای آنها وجود ندارد به منصه ظهور رسیده است». در مواضع دیگری از این کتاب، سیاست به عنوان پدیدهای که «به واسطه وجود آرمانهای متفاوت ما در خصوص زندگی خوب و اجتنابناپذیری لزوم انتخاب از میان تکثر خیرهای موجود به وجود آمده است» معرفی میگردد. اما این تفکیک میان امر سیاسی و اخلاقی همچنان میتواند به شعبههای کوچکتری نیز تقسیم گردد: این تفکیک میتواند به عنوان داعیهای پیرامون ماهیت حقیقت یا ادعایی در خصوص آگاهی از حقیقت معرفی گردد.
اگر این تفکیک به سان گزارهای پیرامون ماهیت حقیقت مطرح گردد، میتواند به عنوان داعیهای مبنی بر ذهنی بودن امر سیاسی، به رغم عینی بودن امر اخلاقی تفسیر گردد. شاید حقایق اخلاقی برای تمام زمانها ثابت بوده و به رغم تفاوت باورهای افراد، همینگونه نیز باقی بمانند در حالی که حقایق سیاسی، تنها برای کسانی که به آنها باور دارند و تنها تا زمانی که برقرار هستند، ثابت و بدیهی باشند. انتقادی اخلاقی درباره رفتار دیگری میتواند موجد یک ارزیابی درباره آن شخص در مقابل یک معیار بیرونی باشد و در صورتی که آن معیار بیرونی به درستی اعمال شده باشد، این انتقاد میتواند منصفانه باشد. اما در مقابل، یک انتقاد سیاسی درباره رفتار دیگری میتواند تجلی یک باور، با امید به این که دیگری بتواند با آن باور همراه گردد، باشد. این قرائت لاگلین میتواند بدون نیاز به درگیر شدن در حوزه دشوار فرااخلاقیات درک شود. برای لاگلین، به طور همزمان عینیتگرا و ذهنیتگرا بودن میتواند بسیار بیمعنا باشد. اگر وی میپذیرد که برخی اصول اخلاقی وجود دارند که به صورت عینی صحیح هستند، ناگزیر از پذیرش این امر است که حقیقت یک کیفیت عینی در عرصه هنجاری است. خاطرنشان نمودن این مسئله که باور به عینیت گزارههای هنجاری، به معنای باور به این که برای هر تصمیمی یک پاسخ صحیح وجود دارد، نیست. «ژوزف رَز» نیز همچون لاگلین بر این باور است که ما گاهی با گزینههای رقیب و غیرقابل سنجش روبرو هستیم. تمام چیزی که در مواجهه با چنین انتخابهایی میتوان گفت این است که هر دوی آنها ارزشمند، و دارای ارزش پذیرش و اختیار کردن هستند. این بیان میتواند با عبارات عینی گفته شود: درست است که هر دو ارزشمند هستند و این حقیقت دارد که گزینهها متناقض و غیرقابل سنجش میباشند. حال اگر لاگلین در جایی که تنها یک پاسخ صحیح برای سوال در خصوص این که چه باید کرد وجود دارد، در جایگاه یک عینیتگرا ایستاده است، همچنین باید جایی که هیچ پاسخ صحیح واحدی وجود ندارد نیز عینیتگرا باشد.
مطالعه تناوبی این اوراق میتواند سبب ایجاد این باور گردد که اخلاقیات یک امر معین و سیاست در عین حال، یک امر متنازع و نامعین است. اما حتی اگر گزارهها در هر دو قلمرو در داشتن یک ویژگی فرااخلاقی، مشترک باشند، حقیقت درباره موضوعات سیاسی، بسیار دشوارتر و دستنیافتنیتر از موضوعات اخلاقی است. این صعوبت در تشخیص حقیقت گزارهها، در اختلاف میان مردم بر سر موضوع است. این یک تفکیک بسیار معقولتر نسبت به تفکیک مورد بحث است اما با تعمق بیشتر آشکار میشود که هم بسیار بدبینانه و هم بسیار خوشبینانه است. این گزارهها در این ویژگی که بیانگر این مسئله هستند که تمام مسائل سیاسی، موضوع و محل یک مجادله و مباحثه بسیار بااهمیت قرار خواهند گرفت، بسیار بدبینانه هستند. در حالی که یقیناً برخی مسائل آشکارا سیاسی محل مخالفت قاطع – به عنوان مثال پیوستن به اساسنامه اتحادیه اروپایی – هستند، دیگر مسائل سیاسی حاکی از چنین مشکلاتی نیستند. به عنوان مثال اجماع گستردهای در خصوص این که دولت باید خدمات اطفاء حریق، اداره ارتش و نیروی پلیس را ارائه نماید وجود دارد. از سوی دیگر، برخی موضوعات آشکارا اخلاقی عمیقاً بحثبرانگیز هستند. مثلاً سقط جنین و اُتانازی موجد واکنشهای عاطفی بسیاری هستند. ما میتوانیم مخالفت و اختلافنظر را همانطور که حول مسائل سیاسی میبینیم، در مسائل اخلاقی نیز شاهد باشیم. در هر دو حوزه، تشخیص حقیقت امری دشوار است و همانطور که اثر ژوزف رز در خصوص غیرقابل تشخیص و سنجش بودن نشان داد، حتی اگر نائل به تشخیص حقیقت گردیم، این حقیقت میتواند نابسنده باشد. ممکن است لاگلین بتواند با طرح این ادعا که متنازع و قابل اعتراض بودن، خصیصه تفکیک میان امر سیاسی و اخلاقی نیست، به این انتقاد پاسخ دهد اما اساس آن، یعنی زمانی که موضوعی تنازعپذیر باشد باید به عنوان امر سیاسی، و زمانی که با اجماع همراه باشد باید به عنوان امری اخلاقی تلقی گردد قابل دفاع نیست. ایراد چنین پاسخی میتواند این باشد که مرز میان دو حوزه میتواند بینهایت قابل انعطاف باشد: موضوعات در گذر زمان میتوانند از حوزه سیاسی به قلمرو اخلاقی وارد شده و اجماع از بین برود. علاوه بر این، همانطور که برخی مخالفتها پیرامون هر موضوعی وجود دارند، تفکیک میتواند موضوع درجهبندی قرار گرفته و دیگر آشکار و صریح نباشد. مرز میان امر سیاسی و امر اخلاقی میتواند مرزی منعطف بوده و استقلال امر سیاسی کمرنگ گردد.
دومین تحلیل در خصوص تفکیک میان امر سیاسی و اخلاقی میتواند این تمایز را مبتنی بر روش کشف الزامات و ضرورتها در درون هر یک از این دو حوزه نشان دهد. لاگلین مکرراً ادعا میکند که روش در سیاست مبتنی بر حزم، و این روش ویژگی متمایز و خاص عملکرد سیاسی است. این ادعا به نظر با اخلاقیات مورد قیاس قرار میگیرد، یعنی استنباط الزامات اخلاقی به صورت شهودی و درک مستقیم انجام میشود. روش مبتنی بر حزم، برای درک امر سیاسی بسیار حیاتی است. لاگلین مینویسد که حزم «توانایی ارزیابی موقعیت و اتخاذ مناسبترین طرز عمل در ارتباط و تطابق با آن» است و میتواند «از قواعد حاکم بر رفتار یا تعقیب مفروضات اخلاقیات قراردادی متمایز گردد». حزم یک فضیلت و نوعی از بصیرت عملی است که یک شخص یا یک نظام میتواند آن را دارا بوده و ناکامی از عمل بر اساس حزم میتواند انتقاد را به همراه داشته باشد. ما میتوانیم حزم در تصمیم را با سنجش مساعدتی که این تصمیم به ثبات دولت و مدیریت نزاع در درون نظام حکمرانی دولت مینماید، مورد سنجش و ارزیابی قرار دهیم. لذا حزم صرفاً یک روش نیست بلکه روشی است که با تناسب و درخوری آن در تعقیب یک هدف خاص تعریف میشود و آن هدف، حفظ و بقای دولت است.
این بخش از اظهارات لاگلین با دو مشکل مواجه میشود. حتی اگر در روشی که الزامات و بایستههای امر سیاسی و اخلاقی از آن طریق مورد شناسایی قرار میگیرند، تفاوت وجود داشته باشد، این تفاوت ناشی از این یا بدین معنا نیست که یک تفاوت بنیادین در ماهیت و وزن این الزامات وجود دارد. در کنار این، به نظر میرسد که حداقل یک ملاحظه اخلاقی آشکار وارد روش مبتنی بر حزم شده است. لاگلین بر این باور است که ثبات دولت و بقای قدرت آن یک هدف دارای ارزش حفظ کردن است و این بخش از روش مبتنی بر حزم نمیتواند با استدلال حزمانه آشکار شده باشد: این معیاری است که حزم با آن تعریف میشود. اهمیت ثبات دولت یک امر بدیهی است که یا باید فرض شده و یا مستقیماً درک شود و نمیتواند به سان استنباطی که از طریق به کارگیری مهارت فنی به دست آمده تلقی گردد. اینجا موضعی است که بار دیگر تفاوت میان امر سیاسی و اخلاقی، با تعریف بصیرت مبتنی بر حزم از طریق توانایی آن بر نیل به اهداف ارزشمند اخلاقی، از بین میرود.
این انتقاد از تفکیک در قالب روش چندان رضایتبخش نیست: یقیناً شمهای از حقیقت را در این تفکیک میتوان شاهد بود. لاگلین در برداشت خود از سیاست به عنوان یک امر فنی تا حدی برحق است. یعنی مهارتی در کنار فرآیندها و فنونی که قابل آموختن است. برخی از مردم در سیاست تواناتر از دیگران هستند. برخی از آنان در محاجه با مخالفان پیرامون خود دارای مهارت بوده و میدانند که چه زمانی برای سازش مناسب است و میتوانند نیازهای دیگر افراد را درک کنند. به عنوان مثال برخی مهارتهای سیاسی مانند مدیریت جلسات یا سخنرانیهای عمومی را میتوان آموزش داد. اما لاگلین جایی دچار اشتباه میشود که این مهارتهای «مبتنی بر حزم» را به عنوان تبلورهای یک فضیلت مستقل معرفی میکند.[3] مهارتهای سیاسی همچون دیگر مهارتهای فنی تنها در صورتی که در تعقیب اهداف شایسته اعمال گردند، ارزشمند هستند. سیاستمداری که قائل به ابتنای دولت بر شر بوده یا کسی که به دنبال بهرهگیری از تواناییهای متقاعد کننده خود در راستای تشویق عوام به عمل به روشی غیراخلاقی هستند، نه فضیلتی از خود نشان داده و نه مدبرانه عمل کردهاند. ثبات و اجماع فینفسه خیر نیستند. آنها تنها به واسطه فرصتهای ارزشمندی که در درون آن جوامع برای افراد فراهم میکنند، مطلوب هستند.
سومین روش توصیف تفکیک میتواند در قالب اصطلاح «تقدم» تبیین گردد.[4] امر سیاسی باید مقدم بر امر اخلاقی باشد: یک نظام سیاسی به منظور شکل دادن و قید زدن بر قدرت سیاسی، پیش از این که حیات اخلاقی شکل گیرد، به وجود آید. لذا لاگلین مینویسد که «تفوق و سبقت امر سیاسی پیششرط سامان و رفاه بشری» است و «حیات اخلاقی نمیتواند پیش از استقرار حیات اقتصادی و سیاسی وجود داشته باشد». تکلیف امر سیاسی باید پیش از این که ما بتوانیم شروع به ساختن و پرداختن افکار و ایدههایی درباره امر اخلاقی نماییم روشن شود. در برخی مواضع به نظر میرسد که لاگلین این امر را به عنوان یک تفکیک موقت مینگرد: جامعه نخست باید امر سیاسی را مطمحنظر قرار دهد و سپس زمانی که یک نظام باثبات به دست آمد، مردم میتوانند توجه خویش را به مسائل اخلاقی معطوف نمایند. اما این تفکیک با ارائه به عنوان یک پافشاری موقت محض بر اولویت امر سیاسی، متقاعد کننده نیست. فراتر از اینها، حیات سیاسی در بسیاری جوامع منجمله بریتانیا، یعنی کانون توجه و سوگیری اثر لاگلین تاسیس شده است. فارغ از این، آشکار است که لاگلین به این که امر سیاسی اکنون میتواند از افق دید محو شود باور ندارد. یک روش جایگزین یا شاید بسیار نویدبخشتر از فهم اولویت امر سیاسی میتواند به سان یک داعیه هنجاری باشد. سیاست، دلایل سیاسی، همه به شکل سلسلهمراتبی برتر از دلایل اخلاقی و امر اخلاقی هستند. جایی که امر سیاسی و اخلاقی یا هم در تزاحم قرار دارند، امر سیاسی باید ترجیح داده شود.
استدلالی که به دنبال اثبات اولویت هنجاری امر سیاسی است، میتواند تلاش کند تا نشان دهد که حفظ و بقای دولت که دارای چنین اهمیتی است، باید همواره ملاحظات دیگر را از کانون توجه حذف کند. چنین ادعایی میتواند دارای بیش از یک تشابه ساختاری گذرنده با ادعای «رالز» مبنی بر اولویت حق بر خیر داشته باشد. لاگلین با ادعای این که رالز به اشتباه، سیاست را به اخلاق گره میزند، عقیده وی را رد میکند اما او به تعبیری در تلاش برای ارائه نظریهای از حکومت است که به دنبال ایجاد یک حرکت و اقدام مشابه است. هم لاگلین و هم رالز یک قلمرو هنجاری را برگزیده و آن را به دو بخش تقسیم میکنند. مجموعه نخست دلایل، حق در دیدگاه رالز و امر سیاسی در دیدگاه لاگلین، به فراتر از اختلاف و ناسازگاری تفوق و ارتقا یافته است. مردم باید با آنچه که درست و برحق و یا به لحاظ سیاسی عاقلانه است موافقت نمایند. گروه دوم دلایل، خیر در باور رالز و امر اخلاقی در باور لاگلین، به افراد (و حوزه خصوصی) وانهاده شده است. در صورتی که با احکام و بایستههای حق موافقت نموده و بر روش مبتنی بر حزمی که لازمه امر سیاسی است صحه گذاریم، سپس در تعقیب باور شخصی خویش پیرامون خیر یا در باور لاگلین، امر اخلاقی آزاد خواهیم بود.
این کار مبین پیچیدهترین قرائت از تفکیک لاگلین میان امر سیاسی و امر اخلاقی است اما این به عنوان تفسیری دقیق از کتاب لاگلین مشکلساز است. اولویت هنجاری امر سیاسی در ستیز با گزارههایی است که کتاب وی در وهله اول به منظور ایضاح تفکیک میان امر سیاسی و اخلاقی متکی به آن بود: آن تفکیکی که امر اخلاقی را به عنوان موضوعی عینی و نامتنازع، و امر سیاسی را به سان موضوعی غیرعینی و محل نزاع معرفی میکند. اگر مواردی وجود داشت که هنجارهای اخلاقی عینی و نامتنازع در آنها مستلزم یک کنش خاص بود، چرا استدلالات سیاسی محل نزاع باید بر آنها برتری یابد؟ و اگر الزامات سیاسی ایجاد شده به روش مبتنی بر حزم و در خدمت ثبات ساختارهای حکومتی باید دارای اولویت باشند، آیا آنها نباید در مجموعه «اخلاقی» استدلالاتی که محل نزاع نبوده و یا نباید باشند، قرار داده شوند؟
اگر ما فرض کنیم که بر خلاف چنین تردیدهای تفسیری، لاگلین در مقام استدلال برای اولویت هنجاری امر سیاسی است، شماری از مشکلات دیگر رخ مینمایند که معلول اهمیت فوقالعادهای هستند که این ادعا میتواند به غایت و هدف ثبات دولت بدهد. درک این مسئله که چرا ثبات دولت باید به عنوان یک خیر غایی و برتر – و نه یک خیر ابزاری و سودمند – تلقی گردد دشوار است. بقا و سامان دولت تا حدی مطلوب است که رفاه و سامان مردم را تامین و تقویت مینماید و به واقع، لاگلین در بخشهایی از کتاب خویش بر این عقیده صحه میگذارد. دو گمان از این امر ناشی میشود. نخست این که وقتی دولت در تعقیب سیاستهایی است که با رفاه مردم در تضاد هستند، ما باید درصدد تضعیف آن باشیم نه تقویت آن. در اینجا، فنون مبتنی بر حزم سیاست شکلی معکوس و مغایر به خود میگیرند: روش معقول و درست اقدام، در خدمت فروکاستن قدرت حکمرانی دولت است نه حفاظت از آن. دوم این که حتی اگر امر سیاسی باید اولویت داده شود، چرا اهداف امر سیاسی باید به ثبات دولت محدود و منحصر گردد؟ یکی از جذابیتهای تحلیل رالز این است که دریافت وی از «درست بودن»، بر عدالت تمرکز دارد: [5] یک ایده غنی مشتمل بر مفاهیم عدالت توزیعی، حقها و آزادیها. تحلیل لاگلین از امر سیاسی چندان دارای جذابیت نیست. اگر دولت بتواند با اندکی ثبات و انسجام کمتر، مثلاً با ممنوع کردن تبعیض نژادی ساخته شود، چرا باید مقدار اندکی از ثبات، بر سودمندی وسیعی که چنین قانونگذاری به همراه دارد ترجیح داده شود؟ بسامانی دولت میتواند در برابر بسیاری اهداف دیگر بدون خطر پذیرفتن هرجومرج رقابت را به نفع خود به پایان برد.
اولویت امر سیاسی، لاگلین را به سمت برخی تصنعات و تظاهرات نامطلوب سوق میدهد. به عنوان مثال به هنگام بحث پیرامون «بیطرفی» در روشی که مقامات دولتی با مردم وارد تعامل میشوند، او بر این امر که تقویت چنین رویههایی میتواند به قدرت دولت یاری رساند تاکید میکند. در مقابل، بسیاری ممکن است اینگونه بیاندیشند که چون رفتار بیطرفانه تنها روش صحیح عملکرد برای دولت است، خواه سبب تقویت قدرت دولت بشود و خواه نشود، دولت باید این طرز عمل را پیشه خود سازد. به همین شکل به نظر میرسد که در باور لاگلین دموکراسی تنها به این علت نظامی مطلوب است که علاوه بر مشروعیت و حقانیت خود، سبب تقویت دولت میشود – نه به این علت که سبب تقویت حقانیت دولت و شاید اعطای قدرت بیشتر به ساختارهای دولتی میشود. در عین حال، تفکیک میان امر سیاسی و اخلاقی در فصل مربوط به حقها تحت فشار و تضییق بیشتری قرار میگیرد. توجه فزاینده معطوف شده به حقها در قوانین به «اخلاقی شدن» قانون منجر شده و نیز قانون با توسل به «استقلال امر اخلاقی» مشروعیت یافته و در عین حال، احقاق حقها «یک امر ذاتاً سیاسی بوده و مستلزم حرکت در بستر یک استدلال سیاسی مبتنی بر حزم است». روش سادهای که در قالب آن، امر اخلاقی در این کتاب وارد امر سیاسی میشود، مجزا نمودن هر یک از این دو را با صعوبت همراه مینماید.
در کتاب لاگلین امکان انجام تفکیکهای بسیاری میان امر سیاسی و اخلاقی وجود دارد اما هیچکدام برای نشان دادن استقلال امر سیاسی به اندازه کافی عمیق و بسنده نیستند. با این حال، یک تفکیک نرمتر میان امر سیاسی و اخلاقی ظهور کرده است. لاگلین در معرفی رویههای سیاسی به عنوان قلمروی فنی، و حوزهای از مهارت که تنها میتواند از طریق تجربه و مطالعه به دست آید بر حق است اما این مهارتهای فنی به گونهای تنگاتنگ با ارزش اخلاقی در ارتباط هستند. نخست، مهارتهای سیاسی باید تنها به منظور نیل به اهدافی که به لحاظ اخلاقی ارزشمند و مطلوب هستند به کار گررفته شوند. دوم، ملاحظات اخلاقی، ابزارهای سیاسی را محدود مینمایند. معمولاً تلاش برای متقاعد نمودن یک فرد با استدلال، امری متعارف است اما تهدید آنان به ایراد آسیب در صورت پافشاری بر مخالفت خود معقول نیست. در نهایت، حتی اگر مهارتهای سیاسی با توانایی آنها بر شکلدهی و بهرهگیری از اقدام جمعی تعریف شوند، علت این امر در این نیست که ثبات دولت همواره باید بر اهداف دیگر در قلمرو سیاسی اولویت داده شود. بسامانی دولت یک امر ابزاری و یک خیر مشروط است. تعقیب آن به این علت که ما را قادر بر افزایش رفاه افراد مینماید ارزشمند است. گاهی مهارتهای سیاسی باید در راستای اهداف دیگر هدایت شوند و در برخی مواضع، این مهارتها باید بر علیه دولت به کار روند.
تفکیک حقوق عمومی از حقوق خصوصی
عدم امکان تعریف و تعیین قلمروی مستقل برای امر سیاسی، برای نشان دادن عقیم ماندن هدف بلندنظرانه لاگلین کافی است. در این کتاب ناب بودن حقوق عمومی متکی بر ناب بودن امر سیاسی است. با این حال، تفکیک مهم و مبهم دیگری در قلب کتاب لاگلین به چشم میخورد، یعنی تفکیک میان حقوق خصوصی و حقوق عمومی. حتی اگر بتوان وجود قلمروی مستقل برای امر سیاسی را به اثبات رساند، لاگلین نیازمند نشان دادن این است که مسئله ارتباط خاصی با حقوق عمومی دارد. اگر امر سیاسی همچنین الهامبخش حقوق خصوصی باشد، او میتواند در هدف بلند خود به منظور معرفی حقوق عمومی به عنوان موضوعی مستقل ناکام بماند. سپس ما نیازمند ارائه تبیینی از لاگلین درباره تفاوت میان حقوق عمومی و خصوصی، و ترجیحاً تبیین دیگری در خصوص این که چرا دریافت او از امر سیاسی محدود و منحصر به حوزه عمومی حقوق میشود.
لاگلین ابداً ارتباط میان حقوق عمومی و خصوصی را به طور عمیق بررسی نمیکند اما به دو تمایز ممکن و شاید تکمیلی اشاره مینماید. نخست این که حقوق عمومی با اقدام جمعی سروکار دارد، در حالی که حقوق خصوصی با روابط میان مردم (که با مالکیت بر اموال در ارتباط است). دوم این که حقوق عمومی با ایجاد و قاعدهمند نمودن سازمانهای دولتی در ارتباط است، در حالی که حقوق خصوصی با موقعیت حقوقی افراد. با این حال، این تمایزات مشکلزا به نظر میآیند. آنها نقشی را که حقوق خصوصی در ایجاد و قاعدهمند نمودن نهادها یی که تسهیل کننده اقدام جمعی هستند ایفا میکند، نادیده میگیرند. تراست و شرکت حقوقی بخشهایی بدیهی از حقوق خصوصی، اما اینها همچنین نهادهایی هستند که دارای هویت و شخصیتی متمایز از مردمی هستند که در درون آنها فعالیت میکنند و فلسفه وجودی آنان تشریک مساعی میان افراد است. لاگلین میتواند با بیان این که نهادهای حقوق عمومی در ارتباط با امر حکمرانی، و نهادهای حقوق خصوصی در ارتباط با اهدافی جز این هستند، به این انتقاد پاسخ دهد. اما حتی خود این تفکیک نیز به نظر تفکیکی بسیار صریح است. دولت از طریق نظام حقوقی، این نهادهای حقوق خصوصی را به منظور تشویق افراد به اقدام در جهات خاصی به وجود آورده است. به عنوان مثال، مقرراتی که تراستها و شرکتهای حقوقی را ایجاد میکنند، با هدف رواج دیدگاههای خاصی در خصوص این مسئله است که جامعه چگونه باید فعالیت کند. آنها بسیار دور از رکود و نخوت سیاسی هستند. قانون سازمانهای خیریه، قانون تقدم در ورشکستگی، قانون حقهای ذینفعان بر تراست، همه متکی بر دواعی سیاسی مورد تنازع هستند. در حقیقت میتوانیم گام فراتر نهاده و بگوییم که این تنها حقوق عمومی نیست که به حفظ ثبات و قدرت حکومت خدمت میکند بلکه حقوق خصوصی نیز در این عرصه ایفای نقش مینماید. این ایفای نقش در برخی موارد به صورت مستقیم است. به این صورت که مقامات عمومی، از نهادهای حقوق خصوصی جهت نیل به اهداف عمومی بهره میگیرند. آنها از طریق قانون سازمان خیریه، حمایت خاصی از گروههایی که در تعقیب اهداف غیرانتفاعی هستند به عمل میآورند و این حمایت را از دیگران منع مینمایند. در برخی موارد، ایفای نقش حقوق خصوصی به صورت غیرمستقیم اما دارای اهمیت مشابهی است. قانون قاعدهمندسازی استخدام و محدودیت قدرت مالکان زمین تا حدی میتواند به عنوان تلاشی در راستای ایجاد جامعهای که در آن همه در حفظ و بقای دولت ایفای نقش میکنند، تلقی گردد. اهداف حقوق عمومی و حقوق خصوصی با یکدیگر همپوشانی دارند و هیچ تفکیک و مرز دقیقی میان آندو قابل تصور و ترسیم نیست.
این تنها اهداف حقوق عمومی و خصوصی نیست که با هم همپوشانی دارند بلکه روشهای آنها نیز دچار چنین وضعیتی هستند. خاطرنشان نمودن سهولت ورود اصول حقوق عمومی به حوزه دیگر جالب توجه است. به عنوان مثال الزامات عقلانیت کامنلایی موجود در حقوق اداری، بسیار شبیه به الزامات قانونی وضعی موجود در قانون کار است. هر دو حوزه درصدد تعریف و تعیین دلایلی هستند که باید مبنای تصمیمات قرار گیرند و هر دو تحمیل کننده الزامات رویهای پیرامون چگونگی نیل به تصمیمات هستند. در واقع این تنها حقوق کار نیست که دارای گرایش و صبغه حقوقی عمومی است. داعیههای مشابهی از این دست نیز میتوانند در خصوص قوانین موجر و مستاجر، قانون رقابت، قانون اتحادیه تجاری، و انبوهی از دیگر حوزهها مطرح گردد. شاید یک نظریهپرداز که در جستجوی تعریف ماهیت خاص حقوق عمومی است باید به منظور تبیین موضوع خود، توجه خویش را به این بخشهای نظام حقوق خصوصی معطوف نماید. سوال اینجاست که این حوزههای حقوقی چه وجه اشتراکی با حقوق عمومی دارند و چه چیزی سبب متمایز شدن آنها از حقوق عمومی میشود؟
شاید زمانی که این حوزههای حقوق خصوصی که شباهت با حقوق عمومی دارند، مورد بررسی قرار گرفته و سپس بر وجود امکان ترسیم مرز دقیقی میان حقوق عمومی و خصوصی صحه گذارند، امکان دادن پاسخ این سوال فراهم شود اما لاگلین چنین کاری را انجام نداده و چنین تحلیلی در برابر ما قرار نمیدهد. اگر توصیف لاگلین از حقوق عمومی یا مبتنی بر تمایز اهداف و یا روشها باشد، مرزی که وی میان حقوق عمومی و خصوصی ترسیم مینماید همچنان مرزی مبهم خواهد بود. از آنجا که عناصر حقوقی ترکیبی از عناصر «عمومی» و «خصوصی» هستند، لاگلین از انجام تفکیکی صریح و قابل دفاع که نظریه وی بدان نیاز دارد ناکام مانده است. حقوق عمومی به عنوان یک رشته مستقل پا به عرصه وجود نگذاشته بلکه در کنار حقوق خصوصی ظهور یافته است.
نتیجه
نظریه حقوق عمومی پروفسور لاگلین از رسیدن به اهداف دشواری که برای خود تعیین کرده بود ناکام ماند. این نظریه همچنین در نشان دادن حقوق عمومی به عنوان شاخهای مستقل و محض در دانش حقوقی ره به جایی نبرد. نیز این نظریه در نشان دادن وجود تفکیک میان امر سیاسی و امر اخلاقی، و استقلال حقوق عمومی از حقوق خصوصی ناموفق بود. علیرغم این که نظریه لاگلین از ابعاد عدیدهای قابل انتقاد است، اما نمیتوان جهات تحسین موجود در آن را نادیده گرفت. فصولی از این کتاب که به مسائل نمایندگی و حاکمیت اختصاص داده شدهاند همچنان بسیار جالبتوجه هستند و تلاش وی به منظور بررسی حقوق عمومی از چشماندازی بسیار متفاوت قابل تحسین است. علیرغم این که ممکن است ما پاسخهایی را که از سوی وی ارائه میشود به چالش بکشیم اما سوالهایی که وی مطرح مینماید، بسیار با اهمیت و جالبتوجه است و تفکر و تعمق در خصوص مسائل مطرح در این کتاب میتواند دستاوردهای بسیاری به همراه داشته باشد.[6]
اکنون و پس از بیان این نقد، میتوان با آمادگی ذهنی بیشتر و بهتری در خصوص کتاب پیش رو صحبت کرد. لاگلین در این کتاب، حقوق عمومی را شاخهای از دانش حقوقی معرفی مینماید که در نتیجه عرفیسازی (Secularization)، عقلانیسازی (Rationalization)، و موضوعهسازی (Positivization) ایده قرون وسطایی «حقوق بنیادین» به منصه ظهور رسیده است. این شاخه حقوقی که در نتیجه تغییراتی که به پیدایش دولت مدرن انجامید سر برآورده است، به نظم حکومتی مدرن اقتدار و مشروعیت میبخشد و اساساً دارای ریشههای اروپایی است. برای توضیح بیشتر نظریه مطرح شده در این کتاب، در سطور بعدی، خلاصهای از مقاله تالیف شده توسط نویسنده در سال 2010 با عنوان «سوء برداشتها از مفهوم حقوق عمومی» ذکر میگردد.[7]
لاگلین در مقاله موصوف، در پاسخ به کسانی که قائل به از بین رفتن کامل بنای حقوق عمومی به واسطه تغییرات ایجاد شده اخیر در حوزههای سیاسی، اقتصادی، و اجتماعی و منجر شدن این مسئله به از بین رفتن مرز میان حقوق عمومی و خصوصی و ایجاد تشویش گسترده در ارتباط با مسائل مربوط به حوزه صلاحیتها، که این خود نیز سبب به حاشیه رانده شدن نظارتهای اساسنامهای عادی در ارتباط با صلاحیت سنتی حکومت در اعمال آنچه که در اندیشه «جان لاک» قوه فدراتیو نامیده میشود هستند، مدعی است که این توهمات در نتیجه سوء برداشت از عناصر اساسی این نظریه، و منشاء بسیاری از آنها در دریافت نادرست از ماهیت حقوق عمومی نهفته است. خصوصیسازی، واگذاری کارویژهها، و به کارگیری فزاینده ترتیبات مشارکتی عمومی – خصوصی، همه در تغییر ساختار حقوق عمومی (موضوعه) تاثیرگذار بودهاند. نیز باید پذیرفت روشهایی که در آنها این الگوهای جدید حکمرانی با شبکههای فراملی و بینالمللی حکمرانی درآمیختهاند، برخی از مفروضات سنتی پیرامون کنترل و مسئولیت اعمال قدرت عمومی را دچار تردید کرده است. اما این پیشرفتها فینفسه موجب از بین رفتن حقوق عمومی نمیشود. زیرا این پیشرفتها میتوانند بدون هرگونه تهدید شرایط موسس حقوق عمومی مدرن تبیین گردند. در این راستا، لاگلین تلاش میکند برخی ویژگیهای خاص مفهوم مدرن حقوق عمومی را تشریح نماید.
به عقیده لاگلین، تغییرات و پیشرفتهای مذکور برآیند ایجاد تغییرات در روشهای حکمرانی در جهان فعلی نبوده بلکه نتیجه تغییرات اساسی خاص در روشی هستند که در حال حاضر، حقوق عمومی در چارچوب آنها در حال تجسم و افهام است. زیرا بسیاری از حقوقدانان، دیگر قانون را مجموعهای از قواعد ایجاد شده توسط نهادهای مشروع و عهدهدار امر تقنین در دولت نمیدانند. اگر امروزه قانون به عنوان پدیدهای حاضر در همهجا تلقی میشود، این عمدتاً به واسطه توسیع آگاهی حقوقی در نتیجه ایجاد یک رشد گسترده در ترویج حکمرانی قانونی است. قانون امروزه به عنوان خروجی نهادهای خاص قانونگذارِ ایجاد شده توسط حقوق عمومی مدرن تلقی نمیگردد بلکه یکی از ویژگیهای خاص خود نظام اجتماعی است و در چنین شرایطی است که میتوانیم شاهد رشد پلورالیسم (تکثر) حقوقی و «زوال حاکمیت» باشیم.
گفته شده است که حاکمیت – به عنوان تبلور استقلال قلمرو عمومی – با مفهوم «جامعه» به عنوان موجودیتی که قوانین خاص و ماندگار خود را برای پیشرفت و توسعه دارد، از بین رفته است. حقها دیگر ماحصل سازوکارها و عملکردهای نهادهای دولت نه، بلکه به عنوان کیفیاتی که ریشه در ویژگی انسانی و بشریت افراد دارد تلقی میگردند. قانون اساسی دیگر به عنوان یک مجموعه متعالی و منحصر به فرد که بیانگر یک روش متمایز باشد که قدرت عمومی در مجرای آن و از طریق ترتیبات نهادی دولت هدایت و اعمال شود نیست. قوانین اساسی اکنون صرفاً به عنوان الگوهای عمومی انتظام اجتماعی - و نه یک مجموعه منحصر به فرد- همراه با حکومتی که صرفاً یکی از الگوهای موجود در میان بسیاری از الگوهای انتظامبخشی اجتماعی است شناخته میشوند. حقوق نیز وجود خواهد داشت اما به عنوان یک امر نسبی (Ratio) نه یک الزام و بایسته پیشینی (Voluntas).
این عوامل و نه تغییرات ایجاد شده در رویههای حکمرانی، تغییرات اساسی هستند که در حال حاضر به عنوان عوامل سوق دادن حقوق عمومی به سمت نابودی جلوهگر شدهاند. اما به عقیده لاگلین، به منظور ارزیابی این ادعاها در ابتدا ضروری است که به عناصر اولیه بازگشته و به این سوالات پاسخ داد: حقوق عمومی چیست؟، چگونه به وجود آمده؟، و چگونه کارویژه خود را به انجام میرساند؟
امروزه حقوقدانان میان حقوق عمومی و خصوصی، میان حقوقی که روابط میان افراد و حکومت، و حقوقی که منظّم روابط میان خود افراد است قائل به تمایز میشوند. اما در این رویکرد، حقوق عمومی به زیرمجموعه و تابع حقوق خصوصی مبدل میشود. حقوق خصوصی وجود یک منبع پیشینی برای اقتدار را مفروض قلمداد مینماید. در قرون وسطی، این شاخه از دانش حقوقی «حقوق بنیادین» (Fundamental Law) نامیده میشد که متمایز از حقوق عادی (Ordinary Law) بود. حقوق عادی مربوط به قواعد رفتار اجتماعی، توسط پادشاه اعلام و اجرا میشد در حالی که حقوق بنیادین، رفتار خود پادشاه را قاعدهمند میکرد. در واقع، حقوق عادی اتباع، و حقوق بنیادین پادشاه را مقید میساختند. حقوق عادی نوعی از حقوق موضوعه بود در حالی که حقوق بنیادین تبلور و تجلی حقوق طبیعی (Natural Law) محسوب میشد. در حقیقت، حقوق عمومی در نتیجه تغییراتی که سبب شکلگیری دولت مدرن شدهاند، و پس از نزاعهای طولانی میان داعیههای برتری اقتدار مادی بر معنوی و یا اولویت اقتدار معنوی بر مادی که به ترتیب از سوی پادشاهان و پاپها مطرح میگردید، و زمانی که در انتهای این نزاعها وجود هرگونه منشاء بیرونی برای اقتدار مورد انکار قرار میگیرد و در حقیقت، این نزاع با پیروزی پادشاه و اقتدار دنیایی - و پیدایش دولت مدرن - به پایان میرسد، به وجود آمده است.
سوالی که در اینجا مطرح میشود این است که در عصر جدید چه بر سر حقوق بنیادین آمد؟ پاسخ این است که این تبلور حقوق طبیعی، در بستر فرآیند عرفیسازی، عقلانیسازی، و جامه موضوعه پوشیدن، به نمونه مدرن آن یعنی «حقوق عمومی» مبدل گردید. در این دریافت جامع، حقوق عمومی به عنوان شاخهای از دانش حقوقی که با امر تاسیس اقتدار حکمرانی در ارتباط است معرفی میگردد. سپس لاگلین برای توضیح پیشرفتهای سیاسی، اقتصادی، و اجتماعی اخیر که سبب ایجاد تردید در ماهیت تعریف شده حقوق عمومی میشود، به تبیین روشی که این تغییرات در قالب آن، از تمرکز بر حقوق موضوعه دور شده و به سوی تمرکز بر مفهوم «حق سیاسی» پیش رفته و سبب ایجاد امکان توضیح این تغییرات میشود، میپردازد. وی در راستای هدف توضیح پیشرفتهای اخیر و تاثیر آن بر حقوق عمومی، به تبیین برخی پیشفرضهای اساسی حقوق عمومی مدرن میپردازد. این پیشفرضها را میتوان به شرح ذیل خلاصه کرد:
- حاکمیت تبلوری از استقلال قلمرو عمومی، غیرقابل تقسیم و تحدید بوده و تقسیم یا تحدید سبب نابودی آن میگردد.
- در این قلمرو، قدرت از طریق یکجا جمعآوری جمعیت صرف و تبدیل آنها به «ملت» به وجود میآید. این الگو از ملتسازی از طریق ایجاد نهادهای قدرتمند انجام گرفته و این نهادها به عنوان روش آفرینش قدرت (Power-Generation) تلقی میشود.
- حاکمیت و حکومت نباید با یکدیگر مغشوش گردند. علیرغم تقسیمناپذیری حاکمیت، حکومت نه تنها قابل تقسیم است بلکه – به علت وجود اهداف قدرتآفرینی (Power-Generating Reasons) باید تقسیم شود.
- حکومت مدرن جمهوری که در آن یک نهاد متکی بر اعتماد مردم قدرت را اعمال میکند، با چالشی پیچیده روبرو میگردد. همانطور که «مدیسون» پیشتر عنوان نموده بود، نخستین پیشنیاز، «قادر نمودن حکومت بر کنترل مردم حکومت شونده» است. تنها زمانی که بنیان حکومت تاسیس و مستحکم گردد امکان حرکت به سوی مرحله بعدی که «متعهد نمودن حکومت به کنترل خودش» باشد وجود خواهد داشت. دستورگرایی (Constitutionalism) یک خرد و جنبش قدرتآفرین بوده و زمانی میتواند به کار افتد که شرایط اولیه تاسیس و استقرار قدرت نهادهای حکومت محقق شده باشد.
- به تبع مورد فوق، باید قائل به این بود که در حالی که قوانین اساسی ابزارهایی قدرتآفرین هستند، قوانین اساسی مدرن (به عنوان اسنادی که مبین و موجد چارچوب حکومت هستند)، بیشتر تنظیمکننده عمل حکمرانی هستند نه ایجاد کننده آن.
- حقها، بر تاسیس و ایجاد استقلال قلمرو عمومی (حاکمیت) تقدم ندارند بلکه در درون آن به وجود میآیند. افراد تنها به واسطه یک قرارداد سیاسی، شان خود به عنوان موجوداتی برابر را به دست آورده و به عنوان شهروندانی برابر، حائز حقهای یکسان میشوند. این حقها از طریق قانون تعریف شده و به وجود میآیند و ضرورت و محذور وجود آزادی برابر برای همه، سبب اعمال محدودیتهایی بر این حقها خواهد بود.
اینها قواعدی هستند که موجد چارچوبی برای قادر ساختن ما به ایضاح مسائل مبتلابه اخیر خواهند بود.
بخش دوم کتاب به بحث پیرامون ماهیت حقوق عمومی اختصاص مییابد. وقتی حقوق عمومی به عنوان شاخهای از دانش حقوقی که در نتیجه فرآیندهای عرفیسازی، عقلانیسازی، و موضوعه سازی حقوق بنیادین به وجود آمده تعریف گردد، آثار بسیاری از فلاسفه سیاسی برجسته اوایل دوران مدرن به عنوان تلاشهایی در راستای ایضاح خصیصه حقوق عمومی مدرن تلقی خواهند گردید. این تلاش از قرن شانزدهم تا اوایل قرن نوزدهم و از آثار اولیه ژان بُدن، آلتیوسیوس، لیپسوس، گروسیوس، هابز، اسپینوزا، لاک و پوفندرف تا تالیفات منتسکیو، روسو، کانت، فیخته، اشمیت، و هگل ادامه مییابد. در قلب این دریافت از حقوق عمومی، مفهوم «حق سیاسی» (Political Right) قرار دارد. لاگلین ماهیت این مفهوم را با تمرکز بر تالیفات دو متفکر فرانسوی توضیح میدهد: بُدن و روسو. نخستین آنها صورتبندی اولیه این مفهوم، و بعدی ابهامات و پیچیدگیهای آن را مورد بحث قرار میدهد.
کتاب ژان بدن با عنوان «جمهوری» ارائه کننده تحلیلی جامع و نظاممند از نحوه عمل حقوق بنیادین در قلمرو عمومی است و بسیاری از موضوعات اندیشه سیاسی مدرن همچون مفاسد قدرت، ضرورت ایجاد تفکیک میان نهاد تقنینی و اجرایی، مساعدت جنگ به بقای دموکراسی و ... را مورد بحث قرار میدهد. او در رویکرد خویش، مشروعیت حقوق رمی را منکر شده و آن را با تحلیلی از حقوق عمومی مبتنی بر خرد عرفی برآمده از کاوشی تطبیقی و تاریخی در رویههای حکمرانی دول اروپایی جایگزین کرده و بدینسان نخستین تحلیل از حق سیاسی را پیش روی ما مینهد. سرنخهای اصلی به سوی دریافت ماهیت حق سیاسی را میتوان در تغییر روششناسانه او یافت. به عقیده او، مفهوم حق سیاسی از طریق روشهای فلسفه مَدرسی شارحان نه، بلکه از طریق کاوش تاریخی قابل دریافت است. نکته جالب توجه دیگر، آغاز کتاب بدن با عبارت «جمهور مردم» به جای «حکمران» و نشان دادن اهمیت شناخت مردم برای حکمران است. او با تغییر محوریت کاوش خود از حکمران به مردم و تمرکز بر روابط میان آنها و نهادهای حکومت، تمرکز قدرت را از قدرت برتر صدور فرمان (در جلد نخست) به نوعی که در بستر مجموعهای از نیروها ایجاد میشود، تغییر میدهد و بدینسان تمرکز خود را از کاوش در حقوق خصوصی به بررسی «حق سیاسی» تغییر میدهد. بدینترتیب وی قائل به این است که حق سیاسی یک امر ربطی (Relational) است و در ارتباط با آن قواعد، اصول، و رویهها، و مفروضاتی است که موسس، تقویت کننده، و ساماندهنده عملکرد دولت حکمران هستند.
تحلیل روسو در دریافت ماهیت این حق اهمیت بسیاری مییابد زیرا وی در کتاب «قرارداد اجتماعی» مستقیماً «قوانین سیاسی» را که تشکیل دهنده حکومت هستند مورد بحث قرار داده و مدعی است که اصول یک جامعه نیکو از مفروضات حق طبیعی نه، بلکه از استدلال و برهان سیاسی نشات میگیرد. تنها زمانی که حقوق طبیعی کنار گذاشته شود، فضا برای پیدایش مفهوم مستقلی از حق سیاسی فراهم میگردد. سپس روسو تلاش میکند تا رابطه دولت، مردم، و آزادی آنان را بررسی کند. تفاوتی که دیدگاه وی با هابز در این زمینه دارد این است که در باور هابز مبادله میان آزادی (به معنای عدم وجود قید) و قانون (حکمرانی پادشاه) است اما در باور روسو آزادی صرفاً به معنای فقدان قیودات نبوده بلکه دربردارنده حکومت بر خود است. آزادی سیاسی تنها در متابعت از قانونی که هر فرد برای خود معین نموده محقق میگردد. لذا مسئله به چگونگی سازش میان آزادی و قانون از طریق تاسیس دولتی است که مردم در آن، در سایه قوانینی که خود تاسیس کردهاند زندگی خواهند کرد. در حالی که هابز با تعریف آزادی و قانون به روش خود قادر به حذف مسئله شکلگیری دولت از عرصه کاوش حقوقی گردید. به این معنی که آزادی بیرون از قلمرو قانون قرار داده شد. اما تحلیل روسو از رابطه میان آزادی و قانون، حق سیاسی را به کلید فهم نظم حکومتی مبدل نمود. سپس این سوال اساسی مطرح میشود که حق سیاسی گونه میتواند در راستای برقراری سازش میان آزادی و حکومت به کار گرفته شود اما پاسخهای هابز و روسو به این سوال متفاوت است.
اولاً روسو بر خلاف هابز که معتقد به فردیت شخص حکمران است، حکمران را یک نهاد حقوقی برآمده از اراده تمام مردم میداند. سپس در باور روسو قرارداد اجتماعی به جای تعویض برابری طبیعی با هدف تبعیت از قانون، نابرابری طبیعی را با برابری سیاسی جایگزین میکند. سپس این برابری سیاسی پیششرط شکلگیری یک اراده عمومی میشود و هر فردی همان حقی را بر دیگران دارد که دیگران بر وی دارند. یعنی باید به برابری تمام مردم اذعان شده و همه باید برای نیل به بیشترین خیر برای همه تلاش کنند و در انتها، این اراده عمومی است که حکومت میکند نه اراده یک فرد. اراده عمومی محدودیتی بر آزادی نیست بلکه تبلور آزادی است. سپس وی نسبت به آینده این اراده عمومی اظهار بدبینی کرده و دغدغههای خود را عنوان مینماید. وی در مقاله دیگری با عنوان «پیرامون نابرابری» از وجود نوع دومی از قرارداد اجتماعی سخن میگوید. سپس با بیان معضلات و نارساییها در مقاله «امیل» عنوان میکند که دانش حق سیاسی تا کنون به وجود نیامده و به وجود نخواهد آمد. به طور کل تا بخش سوم این کتاب به بررسی سیر تطور مفهوم حقوق بنیادین و تولد حقوق عمومی به موازات انکار هرگونه منشاء بیرونی برای اقتدار و مفهوم حق سیاسی در اندیشه فلاسفه سیاسی مختلف اختصاص مییابد.
به طور خلاصه باید گفت که دانش حق سیاسی در این کتاب به معنای گفتمانی عملی است که به رغم جهتگیری به سمت هنجارها، باید به نتایج نیز توجه کند. این یک گفتمان ربطی است که به مطالعه رابطه در حال تحول و تکامل میان اقتدار موسَس (ایجاد شده) و مردم (قدرت موسِس) میپردازد و در واقع نوع ویژهای از خرد سیاسی است. منظور از کلمه حقوق در «حقوق عمومی» یک حقوق موضوعه نیست. بلکه یک حق سیاسی مرتبط با قلمرو عمومی است. امروزه بسیاری حقوق را ماحصل نهاد تقنینی دولت و بدینسان، موجودیتی میبینند که اعمال کننده محدودیت بر اعمال قدرت است. در حالی که از دیدگاه حقوق عمومی این اشتباه است. زیرا به جای چنین برداشتی، حقوق باید به عنوان پدیدهای قدرتآفرین (Power-Generating) تلقی گردد. همچون آزادی، قدرت سیاسی از طریق عملکردهای حق سیاسی ایجاد میشود. قدرت سیاسی نوع خاصی از قدرتی است که در نتیجه جمع کردن مردم در قالب یک چارچوب نهادی به وجود میآید. این نوع از قدرت مبتنی بر «رضایت مردم» بوده و ریشه در اعتماد دارد و از طریق اعمال کنترلها و نظارتها بر کسانی که قدرت را در اختیار دارند ایجاد میشود. همانطور که بُدن در ابتدا عنوان نمود، اعمال محدودیت بر قدرت، قدرتآفرین است.
سه بخش دیگر کتاب به بررسی عناصر اصلی این قرائت از حقوق عمومی اختصاص مییابد. یعنی دولت، قانون اساسی، و حکومت. با تبیین روشی که این عناصر از طریق آن و به ترتیب با انقلابهای تکنولوژیکی، بورژوازی، و انضباطی مابین قرون شانزدهم و نوزدهم شکل گرفتند، حقوق عمومی به عنوان موضوعی که به شکل خاصی مبهم، پیچیده، و انعطافپذیر است معرفی میگردد. در بخش چهارم کتاب، مسائل مربوط به قانون اساسی و دریافتهای گوناگون از این مفهوم مورد بحث قرار میگیرند. از دیدگاه حقوق عمومی، ساختارهای اساسنامهای مدرن نباید به عنوان تحمیل کننده محدودیت بر اعمال قدرت از پیش موجود تلقی شوند. این ساختارها ابزارهایی هستند که قدرت سیاسی از طریق آنها ایجاد میشود. از طریق عملکردهای حق سیاسی است که این قلمرو عمومی مستقل حفظ شده و قدرت خود را ارتقا میدهد. از این رویکرد، حاکمیت تبلور همان قلمرو عمومی مستقل است. کسانی که بر این باورند که حاکمیت مثلاً ترتیبات حکومتی فراملی را نیز شامل میشود، در ورطه اشتباه ناکامی از حفظ تفکیک میان حاکمیت با حکومت فرو غلتیدهاند. تمایزی که هم بُدن و هم روسو به عنوان ویژگیهای اساسی حقوق عمومی مدرن از آن سخن گفتهاند. در کل، بخشهای پایانی کتاب به بررسی مسائل جدید و تبیین ویژگیهای آنها اختصاص مییابد. مسائل بحثبرانگیز مربوط به قرائتهای مختلف از مفهوم «Rule of Law»، تغییرات در حوزه حقوق اداری، امتیازات ویژه حکومت، سازمانهای فراملی همچون اتحادیه اروپا و تاثیر اعطای اختیارات ویژه به این نهاد در ایجاد خدشه بر حاکمیت دولتها نیز مورد بحث قرار میگیرند.
بر خود لازم میدانم تا از اعضای محترم هیئت علمی گروه حقوق عمومی و اساتید خود در دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه علامه طباطبایی، آقایان دکتر ناصرعلی منصوریان، قدرتاله رحمانی، سید قاسم زمانی، حسن وکیلیان، محمدرضا ویژه، مهدی رضایی، علیمحمد فلاحزاده، و سرکار خانم دکتر هدی غفاری که در دوران تحصیل خویش در این دانشگاه افتخار تلمذ در محضر ایشان و بهرهمندی از دانش علمی و اخلاقی آنان را داشتم کمال تشکر و قدردانی خویش را ابراز نمایم. نیز از سرکار خانم سحر کولیوند به واسطه قبول زحمت مطالعه متن نهایی و بیان موارد ابهام و نیازمند توضیح بسیار سپاسگزارم. همچنین شایسته است تا مراتب سپاس و قدردانی خویش را از جناب آقای دکتر سید عباس حسینی نیک، ریاست محترم انتشارات وزین مجد، به جهت تلاشهای بیوقفه ایشان در چاپ کتب سودمند حقوقی به ویژه کتاب حاضر اعلام نمایم.
در انتها باید بگویم که در عرصه دانش، کمتر اثری را میتوان یافت که عاری از هرگونه ایراد و اشتباه باشد. این امر خصوصاً در کتابهایی همچون کتاب پیش رو که اثری در حوزه ترجمه متون فلسفی و دانشگاهی است، بیشتر صادق میباشد. با این که تمام تلاش خود را در راستای ارائه اثری با حداقل ایرادات به کار بستهام، اما صعوبت موضوعات مطرح در کتابهایی از این دست، و نیز آگاهی از قصور دانش و بضاعت علمی اندک خویش، مرا بر آن میدارد تا از تمامی اساتید فن و دانشجویان علاقهمند به این حوزه تقاضا نمایم تا با ارائه پیشنهادات و انتقادات خود، هم در خصوص ماهیت و هم ترجمه این کتاب، زمینه انجام اصلاحات و ارائه اثری مطلوبتر در چاپهای بعدی را فراهم نمایند.